The beginning f hunting you
کافه بالماسکه جای عجیبی نبود، البته شاید هم بود. افرادی معمولی با ماسکهای عجیب توی یک کافه میرفتن و از روی منوی معمولی کافه یه سفارش معمولیتر -البته به جز پیشنهاد روزانهی باریستا که اغلب وقتها مورد مناسبی برای خوردن نبود- میدادن و بعد از خوردن میرفتن.
گاهی هم این بین صدای پیانوی نه خیلی پیر نه خیلی جوان کافه با حضور افتخاری انگشتهای یکی از کارکنهای پیانیست بقیه رو مهمون خودش میکرد.
کافهبالماسکه با این هدف بالماسکه شده بود که فرصتی بده تا گاهی یه ماسک بالماسکه بخری، اون رو بزنی و وارد یه کافه پر از آدمهایی که مثل تو ماسک دارن بشی و به جز خوردن یه قهوه یا چیزهای دیگه گاهی هم با افرادی که قرار نیست تو رو بشناسن و تو هم قرار نیست بشناسیشون گپوگفتی داشته باشی.
کافه بالماسکه جای خیلی معروفی نبود، خیلی هم بزرگ نبود، دکوراسیون عجیبی هم نداشت. تنها چیز عجیب اونجا مردمی بودن که ماسکزده واردش میشدن و ماسک زده هم میرفتن بیرون.
اما این یه داستان ماوراءطبیعی نیست که وقتی شخصیت داستان یه ماسک کوچیک میزنه دیگه هیچکس نفهمه کیه، با صرف مقداری از دقت میتونستی تشخیص بدی چهرهی شخص بدون ماسک چطوریه اما بعضیها هم بودن که از ماسکهای بزرگتری استفاده میکردن و تنها چیز قابل دید توی صورتشون دهنشون بود. و البته، چشمها.
بهطور خلاصه کافه بالماسکه یه مکان برای سرگرمی و یا گذر بعضی لحظههای خستهکننده بود.
ماسک زدن مهم نبود، چون شینیا درواقع از منظرهای که کافه روبهروی خیابون داشت واقعا لذت میبرد.
منظرهی: نیمکت چوبی و سنگفرشهای زیرش، درختهای پشت نیمکت که تا خیابون ادامه داشتن در سمت راست.
و سمت چپ هم که با ویترین لباسهای رنگی و کلاسیک مغازهی لباسفروشی درامادو تزیین شده بود و نور ملایم لامپهای داخل ویترینش رو به خیابون میتابوند.
و در وسط هم ترکیب آسمون و ساختمونهای جلو که انگار روی هم چیده شده بودن.
کافه بالماسکه فقط یه مکان زیبا و خوب برای گذروندن بود، اما گاهی مکانها میتونن تغییر کنن. مکانها میتونن گاهی بدون تغییری برای تو تغییر کنن، با دیدن و پیدا کردن آدمهای جدیدی توی اون مکان.
و منظرههای زیبا هم گاهی میتونن زیباتر بشن و یا بیاهمیت. زیباتر شدن با درکنار کسی تماشا کردن و بیاهمیت شدن با نبود اون شخص برای همراهی.
و گاهی هم این تغییرها میتونن با صحبت کردن با غریبهای که کنارش نشستی تو رو در دست بگیرن و چیزهایی رو عوض کنن.
YOU ARE READING
Unknown semphony
Mystery / Thrillerچشمهای افسر جوان برای لحظهای به غریبهی نشسته روی میز جلویی کافه گره خورد، مثل تمام نگاههای ناگهانی. و هیچچیز عجیب نبود، هیچچیز عجیب نبود تا اینکه چند ماه بعد خودش رو در حالی دید که چشمهاش نمیتونن خودشون رو از دنبال کردن مرد غریبهی همیشگی د...