«برای چی داری این همه جون می‌کنی؟»

«می‌خوام زنده بمونم.»

پیرمرد پیپ قدیمی و عجیبش رو تکون داد و فهمید هیچی داخلش نیست.

«خب که چی؟»

«خودت چرا زنده‌ای؟ چرا همچین سوالای مسخره‌ای رو ازم می‌پرسی؟»

کت نسبتا بلند اون پیرمرد رو گرفت و حرف‌هاش رو با داد بیرون ریخت اما هیچ عکس‌العملی نمی‌دید.

بعد از چند لحظه نگاه پیرمرد یقه‌ش رو گرفت و بلندش کرد.

«چون سیگار برگ و چشمه‌های آب‌گرم، خب عالین. هرچی بگم تو نمی‌فهمی. الان احمقی، البته ممکنه کل عمرت احمق بمونی.»

پسربچه روی زمین پرت شد و پای پیرمرد روی کمرش کوبیده شد.

«مردنت چیز بدی برام نیست ولی یه شاگرد خوب از یه بچه‌ی مرده بهتره. اه اینجا وقتی برای گریه و این مسخره بازی‌ها نداریم. بلند شو.»

دوباره یقه‌ی لباسش رو کشید و بلندش کرد.

احمقانه. احمقانه بود. استیک‌های گرونی که می‌خورد، آبجوهای ارزونی که می‌خرید، پیپ عجیبش، همه‌چیزش احمقانه بود.

طوری که پرتش کرد طرف اون ولگردهای خمار، طوری که مثل یه شی‌ء خریدنی انتخابش کرده بود، همه‌چیز اون آدم عصبانی‌کننده بود.

مثل تمام آدم‌هایی که این چند وقت دیده بود.

مثل هرکسی که به دونه‌های خشمی که توی دلش کاشته‌شده‌بود آب می‌داد.

مرد نگاهی به اون بچه کرد.

هنوز خشم از روی صورتش می‌بارید. مثل اولین‌باری که همدیگه رو دیده بودن صورتش هنوز خشمگین باقی مونده بود.

عصبانی بود اما نمی‌دونست دقیقا از چه‌چیزی عصبانیه. چون این کل دنیا بود که عصبانیت رو توی وجودش ریخته بود.

شبیه کسی بنظر می‌رسید که همه‌چیز دنیا بهش احساس تحقیر و سردرگمی و ترس داده. چطوری می‌تونست از این دنیای احمقانه متنفر نباشه؟

این حقیقت داشت. دنیا با طوری که پیش می‌رفت و درجریان بود، با روشی که همه‌چیز رو از بین می‌برد، تنفرانگیز بود.

دنیا به‌معنای کلمه ظالم بود.

طوری که بی هیچ منطقی بعضی‌ها رو درآغوش می‌گرفت و بعضی‌ها رو زیر پاهاش له می‌کرد و بعد مثل همیشه می‌چرخید.

آدم‌هایی مثل خودش رو نگه می‌داشت و بقیه رو له می‌کرد.

آدم‌هایی خشمگین و انتقام‌جو.

«احمق، تفنگ‌و این‌طوری نگیر.»

و البته احمق. مثل پیرمرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 19 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Unknown semphony Where stories live. Discover now