گورن توی کافه نشسته بود، مثل قبل. تنها با این تفاوت که میز دوستداشتنی شینیا رو تصاحب کرده بود.منتظر بود. مثل همیشه که نقشهای میچید و منتظر میموند تا مهرهها کنار هم بشینن، هرچند برخلاف زیر و رو کردن یه باند و جابهجا کردن آدمها این تنها معطوف کردن همهی حواسش روی یک نفر بود.
این عدد کمکم بیشتر میشد و توی اداره سرجمع هشت نفر رو زیرنظر داشت، اما الان تمرکز و هدف اصلیش رییسبخش و هیراگی شینیا بودن.
گورن با دیدن مردی با پالتوی بلند کرمی و موهای سفید روش رو برگردوند و کمی از دسری که سفارش داده بود رو خورد.
صدای زنگولهی بالای در کافه برای بار دوم از وقتی که اونجا نشسته بود به صدا دراومد و اینبار کسی که میخواست این کار رو کرده بود.
لبخندی زد و سایهی مرد رو که کنارش ایستاده بود دید.
شینیا پس از مکث رفت تا جای دیگهای بشینه و گورن همون لحظه روش رو برگردوند سمتش و قبل از دور شدن شینیا سعی کرد متوقفش کنه.
«اوه، من قبلا چند بار دیده بودم که شما اینجا بشینید با اینکه تا بهحال زیاد اینجا نیومدم. فکر کنم اینجا جای موردعلاقهی کسیه.»
از جاش بلند شد و محترمانه لبخند زد.
«حقیقتا برای من فرقی نداره که کجا بشینم.»
شینیا که بعد از صداشدنش روش رو دوباره به سمت مرد برگردونده بود لبخند راحت و صمیمانهای زد و برای لحظهای چشمهاش هلالی روی هم افتادن.
«درسته این میز جای موردعلاقهی منه ولی اینطوری هم نیست که نتونم جای دیگهای بشینم. ممنونم بابت ملاحظهتون.»
گورن صورت شینیا رو که قبلا در حال نگاه کردن به منظرهی بیرون دیده بود به یاد آورد.
«اینجا منظرهی زیبایی داره. میفهمم چرا براتون جای دوستداشتنیایه.»
مرد غریبه گفته بود که چندباری شینیا رو دیده، پس ممکن بود شینیا هم اتفاقی چشمش به اون غریبه افتاده باشه.
کمی فکر کرد و به یاد آورد این مرد همون غریبهایه که چند روز پیش با پیانوی نامرئی روی میز با پیانیست کافه مسابقه گذاشته بود.
«درسته. من از نگاه کردن به منظرهی بیرون لذت میبرم.»
گورن از پشتپنجره فقط چندتا درخت، نیمکت، چراغهای آفتابیرنگ خیابون و یه مغازهی لباسفروشی دیده بود.
«درسته، میفهمم. من هم برای همین اینجا نشستم.»
خیلی نمیفهمید، اما مهم بود؟ تلاش کرد به چیزی که بنظرش زیباست فکر کنه تا حالتهای صورتش واقعی باشن.
YOU ARE READING
Unknown semphony
Mystery / Thrillerچشمهای افسر جوان برای لحظهای به غریبهی نشسته روی میز جلویی کافه گره خورد، مثل تمام نگاههای ناگهانی. و هیچچیز عجیب نبود، هیچچیز عجیب نبود تا اینکه چند ماه بعد خودش رو در حالی دید که چشمهاش نمیتونن خودشون رو از دنبال کردن مرد غریبهی همیشگی د...