𝕡𝕒𝕣𝕥 5⁺¹⁸ ⌖

1K 92 14
                                    

هشدار: این پارت دارای صحنه های خشونت آمیز و جنسی می باشد .لطفا با در نظر گرفتن سن و شرایط روحی خود اقدام به خواندن فیک کنید .

❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌

مینگی که خشم تهیونگ رو دید ، در گوشی به مرد گفت : ایشون وارث خاندان کیم هستن .

اون ۳ نفر با فکر این که قراره پاداش بگیرن وارد اتاق شدن.
- شماها اون پسر رو اینجا آوردین ؟
هر سه باهم تایید کردن و یکی از اونها شروع کرد به تعریف ماجرا:

** قربان پسر ضعیفی بود وقتی گرفتیمش مدام جیغ میزد و ناله میکرد که ولش کنیم.
** آنقدر دست و پا زد و التماس کرد تا ..
بنگ...
همه ی تنفر و خشمش رو با گلوله ها خالی میکرد.. حقشون مرگ بود .. آره مرگ به بدترین شکل ممکن .. اما وقتش رو نداشت و نگران پسرش بود .. الان پسرکِش تو چه وضعیتی بود ؟؟

همه با ترس و شوک به جنازه رو زمین نگاه میکردن.
مینگی که اوضاع رو فاجعه میدید از تهیونگ فاصله گرفت...
دو مرد دیگه ، با دیدن دوستشون که تو خونش غرق شده بود به زانو افتاده و با التماس و گریه خواستار بخشش بودن.
*** لطفاً آقا ببخشید. غلط کردیم از جونمون بگذر....
- ببخشم؟؟
- اون بهتون التماس میکرد که رهاش کنید ولی شما ...
- شما اون رو به این روز انداختین ... شما به اموال من دست درازی کردین ..
.
.
.
با استرس قدم به داخل اون فضای تاریک گذاشت که در پشت سرش بسته شد! وقتی چشمش به نور عادت کرد ، با ترس برگشت سمت در و چقدر دلش میخواست از راهی که اومده برگرده!
با صدای سرد و‌ جدی مرد داخل اتاق به خودش اومد ، نفس گرفت و برگشت سمتش، تنها نقطه از اتاق که روشنایی بیش‌تری داشت، جایی بود که اون مرد چاق نشسته بود، تکیش رو به مبل قرمز رنگ اتاق داده بود و سیگارش رو دود میکرد!
با اشارش به سمتش رفت، چشماش از پاهای لخت کوک بالا اومد و روی چشماش ثابت شد ..

نگاه خاصی بهش انداخت و ادامه داد:
کازویا : در جریانی که چرا اینجایی؟!
سرش رو با ترس تکون داد که مرد با نیشخند گفت:
کازویا : هرچند همشو نمیدونی!
نگاه گنگ کوک رو که دید گفت:
کازویا : کم کم میفهمی! خب! منتظرم ببینم اون زیر چی داری! ... ببینم اونجوری که ازت تعریف میکردن هستی یا سرم کلاه رفته!
اشاره‌ای به لباسش کرد و گفت:
کازویا : درش بیار!
با ترس نگاهش کرد ...مرد سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد و از جاش بلند شد، یه دور دورش چرخید و رو به روش ایستاد، چشمای مشکیش رو‌ توی چشم های پسرک دوخت و گفت:
کازویا : کجای حرفم نا واضح بود؟! گفتم درار لباستو!

بجز یه پیراهن سفید تا روی رونش و باکسر مشکی چیزی تنش نبود..
کوک رو مجبور کردن لباسش رو در بیاره و با حالت داگی بمونه . شلاق رو برداشت و شروع کرد به زدن..
ضربه های بی امونی که نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود..
برخورد اون چرم با پوست سفیدش و خط های قرمزی که هربار با برخورد شلاق چرمی سوزشش شدت می‌گرفت ..
مرد از دیدن زجر کشیدن کوک لذت میبرد..
آنقدر محکم میزد که چشم های کوک رو به سیاهی و از هوش رفت..
کازویا : ببرینش تو اتاق ... آماده ش کنید ... فعلا یه دوز دارو بهش تزریق کنید ..
.
.
.
با حس درد چشماش رو باز کرد.
کوک : من کجام؟!
خواست دستش رو بلند کنه و به سرش دست بزنه ، که متوجه شد ، بسته شده..
الان دیگه نمی‌تونست به چیزای مثبت فکر کنه واقعا دوست داشت میمرد .
کاش به حرف پدرش گوش میداد ... یه مرد سیاه پوش نزدیک شد و سرنگ رو آماده کرد ..
* نفس عمیق بکش .. و بعد دردی رو تو دستش حس کرد ..
+ آخخخ ..این .. این چی بود ؟؟!!
* به زودی میفهمی .. و با نیشخند اتاق رو ترک کرد ..
.
.
مینگی : تهیونگ آروم باش .. کسی آدرس دقیقی از کازویا نداره ..
- این چرندیات رو تحویل من نده ، فقط پیداش کن .. خیلی سریع ..
فریاد میزد و کلافه بود .. نه ، کسی حق نداشت به پسرش دست بزنه .. کسی جز خودش حق نداشت بهش درد بده ..
وانگ : لطفاً آروم باشید قربان... اگه حالتون بدتر بشه چی؟؟؟ .. پزشکتون اینجا نیست ..
تهیونگ با خشم رو میز کوبید.. لعنتی...
.
.
کازویا : اگه دُمِت رو خوب تکون بدی ، سگ مطیعی باشی ... بهت غذا میدم..
کم کم ، کوک احساس عجیبی بهش دست داد .. گرم بود .. بدنش به شدت گرم شده بود ، با این که لباسی تنش نبود ... سخت شدن عضوش رو حس میکرد و این کلافش میکرد ... بریده بریده لب زد :
+ اون ..اون چی بود ؟!
مرد با تمسخر نگاهش رو بین چشم و عضو کوک میچرخوند ...
اممم میبینم دارو داره تاثیرش رو میزاره ... ببین این پایین چه بیتاب شده ..
دستش رو به کلاهک دیک کوک کشید که کوک هینی کشید .. به شدت دلش میخواست لمس بشه ... اره دوس داشت لمس بشه اما نه توسط این مرد .. نه تو این موقعیت .. نه اینجااا...
مردک کَریه دستش رو سمت میز برد و از کِشو میله ای رو بیرون کشید .. دوست داری کام بشی ؟؟ اما همچین اجازه ای بهت نمیدم هرزه کوچولو ..
میله رو تو سوراخ دیک کوک فرو کرد ..
+ آخخخخ در.. درد داره ... درش بیار ... لط ..فا .. ن.. نکن ..
درد بدی بند بند جودش رو گرفته بود .. زیر شکمش درد گرفته بود و صورتش بخاطر دارو قرمز و گرم بود..
لرز بدی به جونش افتاد .. مرد روی مبل نشست و دو تا از افرادش کوک رو سمتش بردن .. اون رو رو شکم روی پای کازویا گذاشتن .. مرد پدل چرمی رو از رو میز بلند کرد و اسپنک محکمی به باسنش زد ... با هر بار ضربه ای که بهش میزد هینی میگفت و اشکش میچکید .. انقدر زد که پشتش کاملا قرمز و متورم شده بود و حسابی میسوخت ..

ABYSSOù les histoires vivent. Découvrez maintenant