part 6 🤍

377 22 2
                                    


part 6
ذهنم خسته بود پس مستقیم رفتم زیر دوش آب سرد که به خودم بیام و بعدش با حوله خودمو پرت کردم رو تخت حتی حوصله نداشتم لباس بپوشم
ذهنم مدام درگیر اتفاقاتی بود که امروز افتاده بود
حرف‌های لیسا توی رستوران باعث می‌شد که ذهنم مدام اینور و اونور بره و حتی اون کبودی روی دستش بیشتر منو به هم می‌ریخت اصلاً چه جوری شده بود که من اونقدر کنترلمو از دست داده بودم که اونجوری بهش آسیب بزنم
تو همین فکرا خیال بودم که آروم آروم چشام سنگین شد و کم کم خوابم برد
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
ساعت۶ صبح بود از تختم پایین اومدم تا آماده بشم
فکر کنم بوی تن لیسا که رو تختم مونده بود باعث شده بود بالاخره امشب بتونم بدون قرص خواب بخوابم
در کمدمو باز کردم و یه کدوم از لباسامو انتخاب کردم پوشیدمشونو آماده شدم که از خونه برم بیرون
قبلش به آشپزخانه برگشتم
نمی‌دونم چرا ولی دوست داشتم این کارو انجام بدم از توی یخچال وسایل مورد نیازمو برداشتمو برای لیسا دو تا ساندویچ آماده کردم نمی‌دونم چرا ولی نگران بودم که شاید بدون اینکه چیزی بخوره بیاد
وقتی به شرکت رسیدم هنوز یک ربع  تا ساعت ۷ مونده بود وقتی در اتاقم رسیدم دیدم لیسا پشت در منتظر مونده
جنی: تو امروز خیلی زود رسیدی چرا نرفتی داخل
لیسا :من کلید اتاقو نداشتم
جنی: پس یادم بنداز حتماً امروز بهت یه دونه ازش بدم در ضمن تا چند روز دیگه اینجا میشه اتاق شخصی خودت
لیسا: راستی بابت دیشب خیلی ازت ممنونم
جنی: بابت دیشب مگه چه اتفاقی افتاد
لیسا :منظورم جلوی الی بود ممنونم جوری برخورد نکردی که پیش اون غرورم شکسته بشه
جنی: نیازی به تشکر نیست به جاش می‌تونی امروز وظایفتو به درستی انجام بدی
لیسا: باشه تمام تلاشمو می‌کنم
در اتاق باز کردم و با هم رفتیم تو هر کدام پشت سیستم خودمون نشستیم و مشغول کارمون شدیم
فکر کنم بی‌وقفه نزدیک ۳ ساعت داشتیم کار می‌کردیم که تلفن من زنگ خورد
تلفن جواب دادم و فهمیدم که جلسه فوری پیش اومده
جنی: همین الان برای من یک جلسه فوری پیش اومده پس مجبورم که برم تو هم سعی کن کاراتو جمع و جور کنی راستی بیا اینا رو بگیر اگه کارت تموم نشده بود تا زمان ناهار می‌تونی از اینا استفاده کنی
هر دو تا ساندویچی که امروز صبح براش آماده کرده بودم و از تو کیفم درآوردم و روی میزش گذاشتم
لیسا: ممنونم ارشد واقعاً ممنون
چشاش درست مثل بچه‌ها که از گرفتن بستنی خوشحال میشن برق میزد کاملا از قیافش معلوم بود که به محض اینکه پامو از در بزارم بیرون دخل اون دوتا رو میاره البته چی بهتر از این من فقط می‌خوام اونو خوشحال و سالم ببینم حتی اگه مجبور شم هر کاری واسش می‌کنم درست مثل قبلاً
یه لبخند ملایم بهش زدم و از اتاق اومدم بیرون که یک لحظه یاد چیزی افتادم  و دوباره رفتم تو
جنی: لیسا لطفاً این فایل‌هایی که روی میزم گذاشتمو بردار و به قسمت بایگانی برو مسئول اونجا کیم جیسوعه بهش بگو من فرستادمت تا بهت اجازه بده به قسمت اسناد دسترسی داشته باشی روی برگه‌ای که روی این فایل‌ها گذاشتم دقیقاً نوشتم که باید چیکار کنی همشونو چک کن و بعد از اون حتماً از همشون برای من یه کپی بگیر می‌خوام تا وقتی برگردم اونا رو آماده کرده باشی و روی میزم گذاشته باشی
لیسا: نگران نباشید انجامش میدم
سرمو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون به آخرین طبقه ساختمان رفتم همیشه جلسات اونجا برگزار می‌شد به محض ورودم همه بلند شدن و احترام گذاشتن منم متقابلاً تعظیم کوتاهی کردم و سر جام قرار گرفتم جلسه فوری برای طرح و پروژه جدیدی بود که تازه شرکت ما قبولش کرده بود و من قرار بود وقتی شعبه جدید شرکتو توی آمریکا افتتاح کردیم روی این پروژه به عنوان اولین کارمون وقت بزارم
جلسه چیزی حول و حوش یک ساعت و نیم طول کشید بعد از صحبت‌های من و استراتژی جدیدی که قرار بود شرکتمون توی شعبه جدیدش دنبال کنه همه دست زدن و بلند شدن همه‌مون سمت پایین راه افتادیم بعضی از افرادی که تو جلسه حضور داشتن بعضی از سوالاتشونو ازم می‌پرسیدند و من سعی می‌کردم جواب‌های کوتاه بدم تا زودتر به کار اصلی خودم برگردم وقتی سوار آسانسور شدم دیگه واقعاً خسته شده بودم الان فقط بهم یه چیزی انگیزه می‌داد که به اتاق کارم برگردم معلومه اون چیزی نبود جز حضور لیسا توی اون اتاق
وقتی به طبقه سوم رسیدم و درهای آسانسور باز شد صدای هیاهوی زیادیو شنیدم انگار صدا از سمت قسمت بایگانی میومد آروم سمت جمعیت که یه گوشه جمع شده بودن راه افتادم به داخل اتاقمون نگاه کردم لیسا اونجا نبود و این منو بیشتر نگران می‌کرد احساس می‌کردم دوباره دارم عصبی میشم سعی کردم بعضی از کارکنان رو به عقب هول بدم که بتونم دید بهتری به اون وسط داشته باشم که دیدم سر تا پای لیسا خون خالیه احساس می‌کردم دیگه قلبم نمی‌زنه لپ تاپ و مدارک‌هایی که توی دستم بود همه رو با هم روی زمین انداختم بقیه رو عقب هول دادم و خودمو به لیسا رسوندم دستم داشت می‌لرزید ولی تن

My strange intern ( jenlisa )Where stories live. Discover now