part 12 🤍

232 16 0
                                    


part 12
روی صندلی های انتظار لابی ریاست نشسته بودیم
لیسا: استرس دارم
جنی: نداشته باش
لیسا: اگه پدرم رو رفتنت اصرار داشته باشه چی
جنی: به هر حال یکاریش میکنیم
منشی: بفرمایید داخل جلسه رئیس تموم شده
افراد زیادی از اتاقش بیرون اومدن و همگی به من احترام گذاشتنو سلام کردن منم با تکون دادن سرم جوابشونو دادم
با هم رفتیم داخل
مارکو: سلام دخترا چی شده با هم اومدین به دیدنم
لیسا: سلام بابا
جنی: سلام پدر
مارکو: گوش میدم
جنی: راجع به دیروز متاسفم واقعا ی کار فوری پیش اومد که جلسه رو اونجوری ترک کردم
مارکو: من نگرانت بودم ولی الان که میبینم سالمی خیالم راحت شد
جنی: و راجع به رفتنم باید بگم دوباره منصرف شدم
مارکو: دختر واقعا از افکارت سر درنمیارم
لیسا: پدر دیشب من و جنی تصمیم گرفتیم ی مسئله ای رو باهاتون درمیون بذاریم
مارکو: چه مسئله ای؟
جنی: من تصمیم دارم با اجازه شما با لیسا ازدواج کنم
مارکو: چی؟! چی گفتی دخترم اصلا متوجه نشدم
چشماش تا آخرین حدی که میشد باز شد
لیسا: ما میخوایم با هم ازدواج کنیم
مارکو:جنی این ی شوخیه مگه نه دخترم
جنی: روی این تصمیم جدیم پدر
مارکو: داری اینو میگی که نری مشکلی نیست نرو ولی میخوام حقیقتو بدونم
لیسا: حقیقت همینه بابا
مارکو: میخواید باورتون کنم اما نمیشه لیسا تو سال های زیادی دور از من بودی پس واضحا نمیتون راجع به تو با اطمینان حرف بزنم اما تو جنی تو واسه انتخاب کوچیک ترین جزئیات کلی وقت میذاری و زود تصمیم نمیگیری حالا میخوای با کسی که هنوز یک هفته از آشناییتون نمیگذره ازدواج کنی کاری به این ندارم که لیسا دختر منه این ی مسئله دیگس ولی ازم نخواه اینو درباره تو باور کنم
جنی: توضیحش سخته ولی بهم اعتماد کنید من از حسم مطمئنم و میتونم ازش محافظت کنم
مارکو: این حرف آخرته؟
جنی: بله
مارکو: پس بهم ثابت کن که این ی شوخی نیست
جنی: فقط بهم بگید برای اثباتش باید چیکار کنم
مارکو: طبق قرارمون برگرد آمریکا و کارای اونجا رو یکم سامون بده وقتی برگشتی اگه هنوزم روی تصمیمت مصمم بودی من مخالفت نمیکنم این تنها شرط منه
لیسا: ولی بابا........
مارکو: ولی نداره لیسا ازدواج مسخره بازی نیست چون دو روز پیش هم بودین و جنی بر خلاف رفتار همیشش با همه با تو مهربون بوده نمیذارم سر جنب و جوش هورمون ها ی بچگانتون عجولانه تصمیم بگیرید
جنی: رئیس.......
مارکو: حتی ی کلمه هم نگو جنی ، من نمیتونم هر دو تا دخترامو با ی ازدواج مسخره بدبخت کنم مگر اونکه بهم ثابت کنید خیلی بیشتر از ی حس سطحیه
روشو به من کرد و گفت
مارکو: تو برام با ارزشی، لیسا هم هست قمار روی آیندتون حماقته نمیخوام اذیتتون کنم فقط میترسم ی عطش زود گذر باشه نمیخوام اشتباه کنین ی مدت از هم دور باشید تا از حد عشقی که بینتونه مطمئن شید
جنی: اگه این بهایی باشه برای داشتن لیسا میپذیرم همون طوری که گفتید این تنها شرطتونه پس قبول میکنم
لیسا: چی چیو قبول میکنم من نمیتونم بیام هنوز دوره کارآموزیم تموم نشده نمیتونم مرخصی بگیرم تازه دیروزم نیومدم
مارکو: لیسا من میخوام از هم دورتون کنم حتی اگه شرایطشو داشتیم بهت اجازه نمیدادم
لیسا: من نمیتونم قبول کنم
مارکو: میترسی اگه دو روز همو نبینین از آتیش عشقتون کم شه
جنی: بهم اعتماد کن ما از پسش برمیاییم
نگاه لیسا نشون میداد تا چه حد عصبانیه چشماشو بستم و دستمو گرفتو فشار داد
لیسا: میرم پایین کلی کار بهم دادی که باید انجامش بدم
جنی: با هم میریم فعلا رئیس
مارکو: به جانگ میگم برای امروز برات بلیط بگیره
لیسا: باباااااا
جنی: مشکلی نیست
کمر لیسا رو گرفتم و سمت در بردمش
مارکو : میگم جانگ باهات هماهنگ کنه برای ساعتش
تعظیم کوتاهی کردم و با هم از در رفتیم بیرون
لیسا: قرارمون این بود که هر چقدر اصرار کرد قبول نکنی چرا یهویی ی چیز دیگه گفتی
جنی: خواستم بهونه دستش ندم اون رفتنمو شرطش واسه ادامه رابطم با تو گذاشت من چطوری میتونستم ردش کنم
لیسا: به هر حال نباید قبول میکردی شایدم دور شدن از من اونقدرام واست سخت نیست
بهش برخورده بود ولی میدونم نمیتونم هیچ جوره نظر مارکو رو عوض کنم و اگه اصرار کنم اون لج میکرد و این بدتر بود
سریع تر رفت و سوار آسانسور شد و دکمه طبقه مورد نظرشو فشار داد و در بسته شد
جنی: لیسا عصبی نشو
اما اون درو باز نکرد و رفت منم از پله ها استفاده کردم و وقتی به اتاقمون رسیدم دیدم داره با عصبانیت به مانتورش نگاه میکنه
جویی: سرپرست کیم
جنی: بله
جویی: این بسته برای شماست
جنی: آهان ممنون
بسته رو گرفتم و در اتاقمو باز کردم و رفتم تو

My strange intern ( jenlisa )Where stories live. Discover now