part 4 🤍

352 21 0
                                    


Part 4
جنی : ت....تو.....تو چرا اینو داری ؟
لیسا: چطور ؟
جنی: فقط جواب لعنتی منو بده
لیسا: نمیدونم از وقتی یادمه داشتمش ولی اگه از گردنم درش بیارم شدیدا استرسی میشم حتی باعث میشه تو خواب کلی کابوس ببینم
خدایا چرا باید این اتفاق برای ما میوفتاد حتی اگه افتاد چرا دوباره ما رو سر راه هم قرار دادی قلبم داشت نابود میشد حتی بعد از اون سختیا رو پاهام محکم وایسادم چرا جلوش جوری خودمو احساس میکنم که هر آن ممکنه رو زانو هام بیفتم و التماس کنم منو به یاد بیاره چرا اینطوری قلبم داره آتیش میگیره و نمیتونم بهش حسمو بگم حتی اگه بگمم باورم نمیکنه چرا خاطراتم که تازه سعی کرده بودم گوشه ای از ذهنم دفنشون کنم تبدیل به تنها چیزایی شدن که تونستن تموم فکرمو تصرف کنن لیسا با اینکه یادش نمیاد وقتی داشت راجع به گردنبند و حلقه داخلش حرف میزد انقدر شکننده بود پس طبیعیه که نتونم جلوی خودمو بگیرم سمتش رفتم و با بغض بهش هشدار دادم
جنی:حق نداری اینو فردا به یاد بیاری
بغلش کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه آره دیگه نمیتونستم جلوشو بگیرم دیگه نه بعد این همه مدت چشمام داشتن اشک هایی رو که به امانت نگه داشته بودن رو روی شونه تنها تکیه گاهی که مدت ها از داشتنش محروم بودن میرقصاندن و بی طاقتی میکردند
آغوششو دورم تنگ تر کرد منم سرمو بیشتر تو گردنش فرو کردم که کمتر صدای هق هقام شنیده شه مدتی تو همین حالت موندیم تا یکم سنگینی قلبم سبک تر شد
با نگاهش چکم کرد
لیسا: ارشد خوبی؟ چیشد یهو
جنی: منو یاد پدرم انداختی اونم گردنبندی شبیه به اینو داشت
با پشت دستم چشامو پاک کردم و سمت در بار راه افتادم
جلو ساختمونی که زندگی میکردم پارک کردم 
لیسا: اینجا کجاست؟
جنی: خونه من
لیسا: چرا اومدیم اینجا
جنی: مگه نگفتی امشب نمیخوای بری خونتون؟
لیسا: باورم نمیشه باورم نمیشه جدا یعنی میتونم امشب اینجا بمونم
جنی: اگه بخوای آره
لیسا: همه اینا رو براتون جبران میکنم مطمئن باشید
جنی: دارو هاتو از داشبورد بردار و همراهم بیا
میخواستم رمز در رو بزنم ولی تاریخ تولدش بود امروز به اندازه کافی سوتی داده بودم نباید بیشتر از این تحریکش کنم سعی کردم جوری بایستم که نبینه از چه اعدادی استفاده کردم و در رو باز کردم
جنی: بیا تو
لیسا: ارشد میتونم از حمامت استفاده کنم
جنی: آره حموم داخل اتاق خوابه برو من واست حوله میارم
لیسا داشت سمت اتاق میرفتم که یاد عکسهامون که روی میز اتاق خوابم افتادم دویدم و جلوشو گرفتم
جنی: چن لحظه صب کن الان یادم افتادم اتاقم بهم ریختس
رفتم تو اتاق و در رو بستم تمام عکس ها رو جم کردم و توی گاوصندوقم گذاشتم و صداش زدم
جنی: الان میتونی بیای تو
لیسا: ببخشید که به دردسر انداختمتون
جنی: الان لازم نیست رسمی حرف بزنی و مدام بگی ارشد
لیسا: پس چی صدات بزنم ارشد
میخواستم بهش بگم مثل گذشته ها نینی صدام کن ولی این غیر طبیعی بود
جنی: اسمم کافیه چون هم سن هم هستیم نیازی به رسمی حرف زدن نیست
لیسا: اگه ممکنه بهم ی مسکن بده سرم جدا درد میکنه
جنی: باشه برات میارم  میذارم رو تخت
یادم افتاد که فراموش کردم از پدرش بخوام کمد  لباساشو نشونم بده اون انقدر راجع به لیسا بد حرف میزد که کلافه شده بودمو میخواستم از اون مکان بزنم بیرون
خب به هر حال چاره ای نیست باید از لباسای خودم بهش بدم مثل گذشته ها همیشه لباسی که گم میکردم تو کشوی اون بود یادمه یبار دعوامون شد سرش و تصمیم گرفتیم کشو هامونو مشترک کنیم و از لباسای هم استفاده کنیم البته این فقط به نفع اون بود چون عادت داشت واسه خودش لباسای گشاد بخره و چون من ازش کوتاه تر بودم هر وقت لباساشو میپوشیدم توشون گم میشدم با یاد آوری خاطراتمون لبخند زدم و رفتم سمت یخچال تا مسکن پیدا کنم
لیسا : من ب ی مشکلی برخوردم میشه بیای کمک
جنی: چه مشکلی صبر کن
رفتم سمت در حمام و در زدم
جنی: چی شده
لیسا: بیا تو نه نه در واقع نیا بهم بگو این کفا رو چجوری کمش کنم 
جنی: کف چی
لیسا:من دکمه چهارم روی وانو و دوشش و با هم زدم تا لباسامو در بیارم اینجا ایجوری شد هر چی روش آب میگیرم این کفا بیشتر میشه
جنی : صب کن دارم میام تو متوجه نمیشم
لیسا: صب کن ........... حالا بیا
در حموم رو که باز کردم با کوهی از کف مواجه شدم این چجوری این کارو تو ظرف پنج دقیقه انجام داده کفا داشت به سمت در میومد که مجبور شدم برم تو و در رو ببندم
جنی: تو دقیقا چجوری این گندو زدی لیسا
لیسا: ببخشید ارشد اصلا نفهمیدم چرا اینجوری شه
صداش از وسط کفا میومد
جنی: کجایی بیا بیرون
لیسا : دنبال عینکمم افتاد زمین از بین کفا نمیدونم چطوری پیداش ک............ آهان اینجاس
نویسنده: ilin

My strange intern ( jenlisa )Where stories live. Discover now