درسته ولی حتی اون یه کلمه هم دردهای زیادی پشتش خوابیده بود که هر کسی قادر به تحملش نبود ولی خب اون کم کسی نبود که بتونه به این راحتی از پا در بیاد هرچی نباشه جز گرگای سلطنتی بود .
درسته اشراف زاده نبود ، ولی مردم حتماً باید با احترام باهاش برخورد میکردن و همه این رفتارها باعث منزجر شدنش میشد و حالشو بد میکرد ولی از طرفی وقتی میدید اون اشرافیهای بیخاصیت از این نظر بهش حسادت میکنن ، کمی از اون حال بدش رو جبران میکرد .
" امروز چه رنگی میخوای ؟ "
" سیاه .. لنزم یادت نره اون از همه مهم تره ... آهان سرکوب کننده آوردی ؟ "
" آره بیا "
قوطی قرص رو از جیبش درآورد و روی دست پسر گذاشت.
کوک قوطی رو باز کرد و چند تا قرص رو بیاهمیت به عوارضش خورد که صدای بکهیون در اومد ." چه خبرته ؟ اگه به خودت اهمیت نمیدی ، حداقل دلت به حال اون گرگ بیچارت بسوزه . میدونی داری به کشتنش میدی ؟ رایحت روز به روز داره کمتر میشه . "
" نمیخواد به فکر اون باشی . Jk تنهایی حریف صد تا من و توئه . "
" میدونم ولی اونم مثل هر گرگ دیگهای احساساتو عاطفه داره نمیدونم چرا انقدر دوست داره خودشو قوی نشون بده بعد .... "
" تو به چه جرعتی برای من تعیین تکلیف میکنی امگا ؟ "
با صدایی که نسبت به چند لحظه قبل بم تر شده بود گفت و با چند قدم خودشو به بدن لرزونه بکهیون رسوند و محکم به دیوار پشت سرش کوبوند .
" صدای عذرخواهی کردنتو نمیشنوم . "
میتونست هیچ کدوم از اینا دسته جونگکوک نیست ولی خب هر بار با دیدن این سایدش ، مثل بید میلرزید و هیچ کرک و پری براش نمیموند .
" ببببخشید دد jk دیگه تکرار نمیشه . "
" درسته جونگکوک بهت چیزی نمیگه ولی هوا برت نداره جایگاهتو بدون وگرنه خودم بهت یادآوریش میکنم . "
YOU ARE READING
Lost Luna
Fanfictionلونایی که از همون اول نحس میدونستنش و قبل اینکه تاجگذاری کنه با یه نقشه اتاقشو آتیش میزنن و آلفایی که درست جلوی چشاش شاهد سوختن جفتشه بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد