PART 6: MIRROR>

63 6 0
                                    

《من ایمان دارم تبهکاری یکی از اولین تمایلات جبری بشری است
یکی از اولین کشش ها یا احساساتی است که به شخصیت آدمی جهت می دهد.
عشق، عطش بی پایان روح است برای خود آزاری...》

••••
°°°°

_جونگکوک_

یه هفته از اون اتفاق باور نکردنی گذشته بود و از بس کار رو سرمون ریخته بود که فرصت فکر کردن به هیچ چیزی رو نداشتیم.
دو ماه دیگه تور جدیدمون بود و این دو ماه حسابی سرمون شلوغ بود.
اما اونچنان که بخوایم هم کارا پیش نمیرفت...
درباره فوتوشات یا... مشکلی نبود؛
اما برای رقص و خوندن، اصلا جور در نمیومد.
من باید با بدن تهیونگ میرقصیدم و با صداش میخوندم...
و این اصلا چیز عادی نبود!
قرار بود یه تیکه از آهنگ رو تهیونگ کار کنه که من الان باید انجامش بدم چون تهیونگ هم داره کارای منو انجام می ده...
که اونم از بعد این اتفاقات و فهمیدن علاقه تهیونگ هیونگ به خودم که انگار دنیا رو بهم داده بودن با اینکه هنوز مطمئن نیستم و سردرگمم، نتونستم چیزی بنویسم.
اما توی این یه هفته تهیونگ هیونگ کاملا عوض شده بود...
دوری میکرد، فرار میکرد و حتی بهم نگاه هم نمی کرد...
بجز چند کلمه که اونم با لحن سردش، استخون آدمو منجمد میکرد، باهام صحبت نکرده بود...
داشتم دیوونه میشدم...
کاملا شک افتاده بود به دلم و گیج شده بودم... که الان چیشده؟ جیمین چی میگفت پس؟
هر دفعه هم که خواستم باهاش صحبت کنم، هم در این رابطه...هم مشکل بدن و رقص و صداهامون نادیده ام میگرفت یا با یه بهونه سر باز میزد...

بعد از تمرین با نفس نفس زدن تو سالن رقصمون با بدنای عرق کرده و ذهنی مشغول استراحت میکردیم...
هر کسی توی یه فکر بود...
جین اتفاق بیمارستانو سعی کرده بود به فراموشی بسپاره و بهش از دید یه خرابکاری دیگه از نامجون، نگاه کنه...
چون در واقع جین بوسه اینجوری ندیده بود...
جین همین بود! اون وقتی میدید یه مسئله ای هضمش سخته و ممکنه اتفاقای بزرگ به همراه خودش بیاره مثل در میون اومدن احساسات! سعی میکرد از ریشه و بن صورت مسئله رو پاک کنه...
و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیوفتاده رفتار کنه.
نامجون با دیدن رفتار های جین سعی کرد اون اتفاقو به گوشه ای از ذهنش شوت کنه، چون نمیتونست فراموش کنه حقیقتا، و درباره اش حتی فکر هم نکنه!
اون لیدر گروه بود و باید اوضاع رو مدیریت میکرد...
حالا که جین هیونگش مثل همیشه این کارو براش آسون تر کرده بود، با احترام و علاقه خاصی که برای جین قائل بود سعی کرد به چیزای حاشیه حتی فکر هم نکنه.
درسته اون فکر هارو پس میزد...
اما آیا میتونستن همه چیو فراموش کنن؟ اونا که بیماری فراموشی نگرفته بودن و حتی جینی که ادعا میکرد فراموش کرده هم یه جایی از ذهنش این خاطره ثبت شده بود...

تهیونگ افکار پیچیده ای داشت و گیج بود اون با قلب شکسته و نا مطمئن سعی کرد از زیر زبون جونگکوک بکشه، تا مطمئن بشه و بعد عزا بگیره...
اما با یه اتفاق بیشتر گند خورد به حال و احوالش و دیگه از جونگکوک هم نپرسید...
*فلش بک*
-آره جین هیونگ اون واقعا جذابه...هیکلی... عضله ای...خوشتیپ
اینارو با اشاره به خودش ،که بدن جونگکوک بود، زمزمه کرد و طوری با شیطنت بیانشون کرد که انگار داره سر به سر جین میذاره...
÷ اووو حدسشو میزدم همه هم مثل من فکر میکنن. اولش فکر کردم من زیادی مانور میدم یا دقت میکنم...
جین بعد از پووف کردن نفسش ادامه داد
÷اون با اون همه عضله و هیکل حقیقتا میتونه یه ددی هات باشه!
اون واقعا جذابه...
و بعد آروم زیر لب زمزمه کرد:
÷ فکر نمیکردم هنوز مثل بچگی تحسینش میکنی... حقیقتا فکر میکردم تو بچگی روش کراشی!
تهیونگ که حرفای آخری جین رو نشنیده بود، با پیچ و تابی که دلش از استرس میخورد و به این فکر میکرد که چرا جین هیونگ باید سر جونگکوک مانور بده یا بهش انقدر به قول خودش دقت کنه...
ناخودآگاه سعی کرد بیشتر ،به لاسی که فکر میکرد دارن با هم درباره خود جونگکوک میزنن، ادامه بده:
-آره هیونگ علاوه بر هات بودن صورتش هم خیره کننده اش...
÷دقیقا... حتی خال زیر لبش هم خیره کننده است... جوری که ساعت ها بخوای...
جین با لحن مبهوت شده در حالی که که تو فکرش غرق بود بیان کرد اما خیلی سریع با اخم و تکون دادن سرش سعی کرد افکارو از خودش دور کنه...
اون عضو بزرگ گروه و ناخواسته الگوی اعضا بود. باید منطقی فکر میکرد..
همونجا با تحکم یه سیلی محکم به احساسات عجیب و گیج کننده جدیدش زد و تاکید کرد که دیگه اصلا نباید به این موضوع حتی فکر هم بکنه، چه برسه به صحبت یا احساس درباره اش.
اما تهیونگ اصلا حواسش به ری اکشنای جین نبود اون با حرف جین صدای شکستن وجودشو شنیده بود
خال زیر لب... ساعت ها بخوای چی؟ ببوسیش؟...
پس جین و جونگکوک عاشق هم بودن.. چه دردناک که نمیتونست از گی بودن جونگکوک خوشحالی کنه و حتی نمیتونست از جین هیونگش متنفر بشه... اون هیونگ مهربونش بود...
اما تهیونگ اصلا خبر نداشت که جین داشت درباره یکی غیر از جونگکوک فکر و صحبت میکرد...
*فلش فوروارد*
از اون روز خیلی فکر کرده بود با حال خراب...
حتی نمیتونست به جیمین بگه چون توی بدن معشوقه اش حبس شده بود!
معشوقه ای که مال اون نبود... که ممنوعه بود...
و به این نتیجه رسیده بود که اگر هر کس دیگه ای بود با چنگ و دندون هم شده برای جونگکوک میجنگید ،تا پای جونش، و اونو بدست میاورد!
اما تا وقتی که پای جین هیونگش وسط بود...
گذشت...
اون از عشقش گذشت و با این کار قلبشو زیر پاش له کرد.
اگر اونا با هم خوشحال بودن پس تهیونگ کی بود که خوشحالی جونگکوک رو بهم بزنه؟
اون آرزوش خوشحالی جونگکوک بود...
پس ازش دوری کرد و سعی کرد با دوری و فرار از ذهن و قلبش پاکش کنه.
اون با جونگکوک حرف نزد...
شاید میترسید حقیقت بدتر دوباره بشکنتش...
اما نمیدونست با این کارا و دوریش داره جونگکوک رو دلگیر و ناراحت میکنه و آرزوی خودش که خوشحالی جونگکوک بود، رو نابود.
جونگکوک هر چی با خودش فکر میکرد، که نکنه کار اشتباهی ازش سر زده هیچی به ذهنش نمیرسید...

SWITCHOù les histoires vivent. Découvrez maintenant