PART 5: LIPS;*

63 7 0
                                    


《لبهایت را بیشتر از تمامی کتاب هایم دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از آنکه بدانم، می دانم.
لبهایت را بیشتر از تمامی گل ها دوست می دارم
چرا که لبهایت لطیف تر و شکننده تر از تمامی آنهاست.
لبهایت را بیش از تمامی کلمات دوست می دارم
چرا که با لبهای تو...
 دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت!》
••••
°°°°

_جین_

چشماشو به نامجون داد که دسته تنظیم تختو شکسته بود و مات و مبهوت داشت بهش نگاه میکرد
چطوری آخه؟ اون دسته آهنی بود!!..
آه آخرش از دست این بچه ها پوست صاف و زیباش چروک میشه
جین با پوکر ترین حالت نگاهش میکرد
با چشمای مبهوتش سرشو بالا آورد و به جین نگاه کرد
و بعد یه لبخند پهن و ضایع که با سخاوت چال گونه هاشو نشون میداد زد
جین با دیدن قیافه اش نتونست طاقت بیاره و زد زیر خنده...
نامجون با قیافه ای زار گفت:
×هیوونگ نخند!  الان چیکار کنم با این؟
به دسته توی دستش اشاره کرد و آخرش خودش هم با صدای خنده ی جین خندش گرفت
÷ولش...
^وااااای خدداااای مننن تو نامجونی؟ تو هم جینی؟... خدای من!... بی تی اس!
نامجین دو دور سکته رو قطاری رد کردن و به دختر توی لباس بیمارستان که رو به روی در اتاق وی ای پیشون وایساده بود زل زدن.
وقتی دختر با مو های بلند مشکیش که صورتشو پوشونده بودن قدم جلو گذاشت
داد جین بلند شد:
÷نامجوون! سامااراا...اوون ساماراایه جییییغ...
دختر متعجب ایستاد و بعد از چند ثانیه با جیغ ذوق زده ای گفت:
^وااای تو جینی! صداتم خودشه! بچههه هاااا..
دوید و بیرون رفت و صدای جیغش میومد که داشت بقیه رو از حضور بی تی اس در بیمارستان مطلع میکرد.
نامجون میخواست موهاشو بکنه!
باید یا دکتر خصوصی میاوردن یا به یه بیمارستان خصوصی میرفتن اما از هول شدگی به بیمارستان عمومی اومده بودن و اتاق بزرگیو وی ای پی مختص جین گرفته بودن اما نمیدونستن اینجا دختران سینه چاک آرمی که مو رو از ماست میکشن بیرون، حضور دارن...
جین میدونست الانه که یه ایل آرمی بریزه داخل پس به نامجون گفت:
÷بپر درو ببند و قفل کن جونییی!
نامجون با دو سمت در رفت و وسط راه از سکندری که نزدیک بود با مخ بندازتش زمین، جون سالم بدر برد.
بعد از قفل کردن در و با برگشتن به سمت جین سکندری دومو خورد و ایندفعه با کله تو سینه جین فرود اومد...
جین با آخ بلند و دردمندی به نامجون که روی بدن دردمند و هندسامش پهن شده بود نگاهی انداخت و بعد به شیشه پنجره ای که نامجون یادش رفته بود پردشو بکشه نگاه کرد و با دیدن دویدن چندین سامارا که به سمتشون میان با چشمای گرد شده  پتو رو روی نامجون و خودش تا بالای سینه اش کشید و سرشو به سمت مخالف کج کرد و ادای خواب بودن رو در آورد...
در همون حال آروم زمزمه کرد:
÷تکون نخور نامجونا
/اونور پنجره/
%کو پس؟
^ باور کنین خودم دیدمشون
&کدومو میگی؟ اون آقاهه که رو تخته رو میگی؟ این که سه برابر جینه
 $راست میگه مگه نمیبینی پتو چقدر بالا اومده! اون شکمش دو تا نامجون رو تو خودش جا میده!
¥بیاین بریم مسخرمون کرده
^ باور کنین خودم دیدم....
بعد از رفتن اونا جین باخودش فکر میکرد پس بادیگاردا کی میرسن؟
آخه جین رو، نامجون تنهایی به بیمارستان رسونده بود!
نامجون با صدای خفه ای "تموم شد هیونگ؟ خفه شدم" ی زمزمه کرد
و جین با نگاه به پنجره، پتو رو از روش کنار زد.
نامجون با تکیه بر دستاش و انداختن وزنش رو اونا سعی که به جین فشار وارد نکنه چون هیونگش هنوز زخم داشت. وقتی سرشو بالا آورد و نگاهش با جین تلاقی کرد تازه فهمید که در واقع روش خیمه زده...
اما چرا نمیتونست از جاذبه ی چشماش دل بکنه؟
تو ذهن جین "نامی همیشه انقدر هات بود؟" مانور میداد.
و توی ذهن نامجون چراغ نئونیه "جین هیونگ از نزدیک زیباتره" روشن و خاموش میشد.
با باز شدن در ورود باشکوه یونگیه کلید به دست و بادیگاردایی که با یونگی اومده بودن و الان جلوی در ایستاده بودن رو شاهد بودیم...
نامجین با چشمای گرد شده سرشونو به سمت راست و به یونگی که با ابرو های بالا رفته، جوری نگاهشون میکرد انگار بزرگ ترین مچ گیری دنیارو کرده، نگاه کردن.
نامجون هول شده خواست بلند بشه که دستش روی روتختی ساتن سفید لیز خورد و با پیشبینیه افتادن روی جین چشماشو بست...
جین با لمس برخورد نرمی لبای نامجون روی لباش با اون شتاب، درد زیادی رو روی لب و فک جلوش حس کرد چشماش قد دو تا توپ تنیس زرد، از همونا که رنگ موهای نامجونو باهاش مسخره کرده بود، شد و نفسش بند اومد.
نامجون با حس درد و گرمی و البته لذت خاصی، چشماشو آروم باز شدن و با چشمای قد نعلبکی جین مواجه شدن.
شوگا با دراوردن صدایی از ته گلوش اون دو رو به خودشون آورد
و ما شاهد اسلوموشن جین هیونگی بودیم که نامجونو هل داد تا از روش بلند شه و نامجونی که سعی میکرد سر پاش وایسه تا با کاشی های بیمارستان یکی نشه.
مگه قرار نبود مثل فیلما این صحنه ها رمانتیک باشن؟...
پس چرا جین فکر میکرد فک جلو و لباشو از درد حس نمیکنه؟
و نامجون شاهد لبای خونیش بود؟
البته ما همچنین شاهد پیشیی بودیم که با دهان باز به صحنه رو به روش چشم دوخته بود و با خودش فکر میکرد "من چرا باید اینجا باشم تا چنین صحنه هایی رو ببینم!"...
.......
جین با لبای کبود شده به...
یه اسب خوشتیپ رها شده در بیمارستان با خنده های قلبی
یه خرگوش عضله ای با حوله حموم
یه خرس عسلی با موهای خیسی که از گوششون قطره آب میچکید
یه گربه ی پوکر خواب آلو
یه جوجه مو طلایی نگران
و یه دراز خرابکار با لبای ارغوانی
که روبه روش ایستاده بودن، خیره شده بود.
*جین هیونگ خوبی؟ نمیدونی چقدر نگران بودیم...
÷خوبم جیمینی! نگران نباش..
جین هیونگ با لبخند مهربونی جواب داد و هوسوک گفت:
#آه خداروشکر خطر رفع شد! چه اتفاقی افتاد هیونگ؟ تصادف کردی؟
جونگکوک با پشمونی و ناراحتی پیش خودش فکر کرد "نباید میذاشتم بره...باید میذاشتم پیش خودم بخوابه"
اما سعی کرد فکرشو بلند نگه تا دوباره به اسم تهیونگ سوتی نداده باشه...
*فلش بک*
پشت فرمون نشسته بود و در حال رانندگی به فکر فرو رفته بود
دیشب نتونسته بود درست بخوابه... تمام شب داشت به حرفای جونگکوک فکر میکرد
جین طاقت نداشت اونطوری شکسته ببینتش! هیچ کدوم از اعضا رو نمیتونست ناراحت ببینه!
حالا باید چیکار میکردن؟ اگه کمپانی میفهمید یا مردم با خبر میشدن چی؟
البته که آرمی هایی هم بودن که از ال جی بی تی حمایت میکردن و به زندگی شخصی اعضا احترام میذاشتن اما اونا آیدول بودن...
آرمی هایی هم بودن که اونارو با خودشون تصور میکردن یا حتی با دیگری شیپشون میکردن...
این قضیه اصلا برای کمپانی سود که نداشت هیچ، ضرر هم بود.
اونا خودشون فن سرویس داشتن اما فن سرویس برای همه شیپا بود با اینکه بعضی شیپ ها، اصلی و مورد نظر بودن اما اگه اتفاقای خارج برنامه فن سرویسی یا بیش از اندازه مشکوک رخ میداد قطعا اونا کات میشدن یا حتی اون دو نفرو مورد پرسش و تحت فشار قرار میدادن.
جین خیلی نگران بود. هم نگران تهکوک، هم نگران آینده گروه...
باید با نامجون درمیونش میذاشت؟ قطعا نه!.. اون باید رازدار میبود و درباره اش با خود کوک صحبت میکرد!
با زنگ خوردن گوشیش به خودش اومد و تماسو جواب داد
سیستم ماشین که به گوشی وصل بود صدای نامجونو پخش کرد:
×سلام هیونگ
÷سلام نامجون چطوری پسر؟
×خوبم هیونگ. زنگ زدم که بگم اگه مشکلی نداری، یه لحظه بیای خونه ی من. باید درباره موضوعی صحبت کنیم...
جین نفسشو منقطع بیرون داد... نکنه چیزی فهمیده باشه! از کجا فهمیده؟
÷آممم درباره چی.. نامجونا؟
×درباره کاره هیونگ. نگران نباش اتفاق بدی نیوفتاده.
نفسشو با خیال راحت بیرون داد و گفت:
÷باشه میبینمت پس
بعد از قطع شدن تماس راهشو که به خونه کوک ختم میشد دور زد و به سمت خونه نامجون حرکت کرد
بعدش حتما باید میومد و به کوک سر میزد....
*فلش بک*
÷آممم... نه تصا...
نامجون وسط حرف جین پرید و طوری که انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش لبای هیونگشو به چوخ داده و الان باید خجالت زده هیچی نگه و سرشو بندازه پایین..
 با شوق و ذوق شروع کرد به تعریف داستان صدمه دیدن جین هیونگش...
×من زنگ زده بودم به هیونگ که بیاد خونم. باید درباره موضوعی باهاش حرف میزدم.
دست بر قضا همون موقع پست بستمو آورده بود و من باید میرفتم جلوی در و امضا میزدم و بسته رو میگرفتم.
همون موقع که جلوی در بودم و کار پست تموم شده بود و میخواستم برگردم داخل...
ماشین جین هیونگ یکم اونور تر از جلوی در خونه پارک کرد و پیاده شد و در حالی که داشت میومد طرفم گفت:
÷اووووو نامجووونااا ! اومدی پیشواز ولد واید هندسام جین هیونگت؟ وااااو باریکل....
با یه پلک زدن و بسته و باز کردن چشام، هیونگو ندیدم! هم صداش قطع شده بود هم خودشو نبود...
ترسیده صداش زدم و رفتم جلو که دیدم افتاده تو حفاری جاده ای، که به خاطرش ماشینشو جلوی خونه پارک نکرده بود...
با خندیدن شوگا و به دنبالش خود نامجون، بقیه هم به خنده افتادن...
-هر چی باشه، خداروشکر که صدمه جدی ندیدی هیونگ.
این تهیونگ بود که زود تر از همه خندشو پایان داده بود و اظهار نگرانی میکرد.
و جونگکوکی که طبق معمول وقتی دیگه هیچکس نمیخندید، داشت میخندید و جین هیونگشو اذیت میکرد.
اما همه هنگ کرده داشتن تهیونگ و جونگکوکی که سیماشون اتصالی کرده و رفتاراشون عوض شده بود رو نگاه میکردن.
تهیونگی که الان باید نگران میبود مثل اسب آبی دهنشو اندازه غار حرا باز کرده و میخندید...
و جونگکوکی که قرار بود انقدر زمینو گاز بزنه از خنده که دلش درد بگیره داشت اظهار نگرانی میکرد! ....
کارشون خیلی سخت بود چون بقال سر کوچه هم این قضیه عجیب بودن رو میفهمید، از بس که متفاوت بودن.
بعد از اومدن بادیگاردا و خبر رسوندن به منیجر اصلی و هزار دنگ و فنگ دیگه..
با فهمیدن اینکه جین آسیب چندان جدی ندیده...
الان خونه جین هیونگ جمع شده بودن و جیمین و هوسوک و تهیونگ،که در واقع جونگکوکه، رفته بودن برای فوتوشات...
درسته امروز روز آفشون بود اما خبر دادن که بجای فردا همین الان باید برن، چون فردا یه مصاحبه فوری و ناگهانی پیش اومده بود.
تهیونگ،در بدن جونگکوک، داشت دسری برای جین هیونگش درست میکرد تا انرژی بگیره
÷کوک...
با برگشتن به عقب جین و دید که داره میاد به سمتش
- اوه جین هیونگ! بهت گفتم بشین خودم میارم... بدنت کوفته و زخمیه
جین بی اهمیت به حرف تهیونگ، اومد و کنارش وایساد و با نگاه خیره ای گفت:
÷حالت خوبه کوک؟
تهیونگ با خنده ای با شیطنت گفت
- کسی که پرواز کرده تویی هیونگ! من خوبم
÷لازم نیست خودتو نگهداری کوک....تا کی میخوای خودتو قوی نشون بدی و چیزی نگی؟
من همه چیو دیشب فهمیدم... چرا باهام حرف نمیزنی تا سبک شی؟ باید با هم برای این قضیه راه حل پیدا کنیم...
با قیافه گیجی به چهره مصمم جین نگاه کرد
منظورش چیه؟ دیشب چی شده مگه؟ کوک چشه؟
با نشستن گرد نگرانی روی چشماش ناخودآگاه لب زد:
-کوکی چشه مگه؟
جین که فکر میکرد جونگکوک باور نکرده که همه چیز میدونه و داره بازی در میاره با تعجب گفت:
÷یعنی تو خاطرات دیشبو یادت نمیاد؟...
وقتی دید جوابی دریافت نکرده و کوک همچنان مثل بز نگاش میکنه ادامه داد:
÷کوک من میدونم دوست نداری زیاد احساساتتو به بقیه بگی اما ما باید درباره اش حرف بزنیم.
علاوه بر خودت این موضوع برمیگرده به همه، ما باید درباره اش تصمیمی بگیریم.
-درباره چی صحبت کنیم هیونگ؟
جین با چشمای درشت شده و فکر به اینکه کوک هنوز داره مقاومت میکنه تا چیزی نگه گفت:
÷احساساتت! درباره عشقت به...
×هیونگ! جونگکوک! چرا نمیاین؟ دارین چی میگین؟ بشینین و صحبت کنین..
جین هیونگ بدنت کوفته است اینطوری آسیب میبینی!
با قطع شدن حرف جین توسط نامجون به سمتش برگشتن و نامجون بعد از برداشتن سینی نوشیدنی ها مجورشون کرد که به هال برن و بشینن.
تهیونگ درد خیلی بدیو تو قلبش حس میکرد البته که قلبش الان قلب جونگکوک بود اما مگه قلب خودش هم مال اون نبود؟
چی داشت میشنید؟ فکر های خوبی به ذهنش نمی رسید....
کوکیش عاشق شده بود؟ عاشق کی؟ چه کسی لایق عشق جونگو بود؟ کدوم آدم خوشبختی؟
اون دیده بود که جونگکوک استریته و هیچ اطلاعی از اینکه به پسرا علاقه داره یا نه نداشت.
تا الان هم با امیدوار کردن خودش مبنا بر اینکه کوک شاید بایسکشوال باشه عاشقی کرده بود و قلب عاشقشو آروم کرده بود...
با فکر به اینکه جونگکوک عاشق کسی باشه اشکو تو چشماش جمع کرده بود و نفسش به سختی بالا میومد.
داشت دیوونه میشد. بغض دستشو هر لحظه محکم تر دور گردنش فشار میداد و سرش گیج می رفت...
اون دختر کی بود؟
دیشب چرا حالش بد بود؟
با بلند شدن خواست بره سمت دستشویی که همراه با قطره اشکی که از چشم چپش سرازیر شد چشماش سیاهی رفت و نزدیک به افتادن به دسته مبل چنگ انداخت تا از سقوطش جلوگیری کنه.
یونگی که نزدیک ترین فرد بهش بود با بلند شدن و ایستادن، با چشمای نگران گفت:
حالت خوبه کوک؟ چت شد یهو؟
جین و نامجون نیم خیز شده هم با نگرانی نگاهش میکردن...
با برگشتن سمتشون سعی کرد بهشون لبخند بزنه تا نگران نشن اما اون منحنی به هر چیزی شبیه بود جز لبخند...
با چشمای بی فروغ و نم دار بهشون نگاهی انداخت و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:
-چیزیم نیست. از صبح هیچی نخوردم، برای همینه سرم گیج میره... میرم یه چیزی درست کنم.
و بدون معطلی به سمت آشپزخونه حرکت کرد
و دعا کرد کسی دنبالش نیومده باشه
به آشپزخونه که رسید و از نبودن تو دیدرس مطمئن شد
حس کرد دیگه قدرت ایستادن نداره و روی زانو های لرزونش فرود اومد
دستشو گذاشت روی دهنش و اجازه داد اشکاش سرازیر بشن
و به حال دل عاشق خودش زار زد...

توی نشیمن جینی که میخواست سمت کوک بره رو نامجون متوقف کرد با گفتن
"بزار تنها باشه هیونگ" دستشو که دست جینو گرفته بود، پس کشید و روشو برگردوند.
جین بدون نگاه کردن بهش سرشو به بالا و پایین تکون داد و چیزی نگفت.
شوگا ناظر به اتفاقات سعی کرد به کوک فضا بده و نگاه سوالی به نامجین انداخت.
بعد تصمیم گرفت فعلا چیزی نگه تا بعد خودش با کوک صحبت کنه...
نامجین هم خودشون باید مشکلشونو حل میکردن... این موضوع به اون ربطی نداشت.
با بالا انداختن شونه هاش و محول کردن همه چی به یه ورش، یه نارنگی از تو جیبش درآورد و مشغول خوردن شد.

.....

••••
°°°°

《افسانه ها می گویند: "ما انسان ها فرشته های گنهکاری بودیم
 که برای پس دادن تاوان گناهان خود به زمین آمده ایم، تا درد بکشیم و به کمال برسیم!"
اما مگر فرشته ای که بودیم، به همین انسانی که اکنون هستیم...
سجده نکرد؟
آیا برای آزادی انسان بود...ستایش بشر؟!》

••••
°°°°

سلام توت فلنگی هااا موون صحبت میکنه:)))
حالتون چطوره؟ سر کیفین؟ امیدوارم همیشه خوب باشین!
داستان ژانر رومنس داره پس لطفا کمی صبوری به خرج بدین تا داستان جلو بره و به جاهای جالبش برسه.
و اینکه گایز اینو میدونیم که تو 21 سالگیه کوک، خونه جدا جدا نداشتن و تو یه خونه زندگی میکردن
اما بیاین فرض کنیم جدا زندگی میکنن و کمپانیشون سر روال بوده و بودجه خوب داشته...
با اینکه در واقعیت کمپانی ورشکستی بوده که بی تی اس با اون همه سختی، که لایق ستایشه، تونستن سر روال بندازنش...
چون این یه فیکه و من برای بخش ریل لایفش از شخصیت خود اعضا، اینکه آیدولن، مشکلاتشون و بعضی دیالوگا و مومنتاشون استفاده میکنم....
لطفا اگه خوشتون اومد ووت بدین
بوچ به پیشونیتون (از اونا که کوک نامیو بوسید)♡

SWITCHDove le storie prendono vita. Scoprilo ora