9

1.2K 260 500
                                    

چانیول دیوونه نبود؛ کاملا اطمینان داشت که بکهیون اون شب اون رو بوسیده و بعد قبل اینکه بتونه اون رو بگیره فرار کرده. حتی نمیدونست چطور تونسته تمام اون شب رو ازش فرار کنه و گاهی فقط نگاه های زیر چشمیش رو میدید.

اگر مجبور نبود بره سر کار هیچوقت نمیذاشت بکهیون به این سادگی فرار کنه که تا حالا هم پیام هاش رو جواب نده و در جواب زنگ های پی در پی خودش فقط با یه پیام بگه "از خجالت آب شدم و رفتم توی زمین آجوشی!"

چانیول حتی برای اون پیام هم میمرد. دلش برای عکس هایی که بکهیون براش میفرستاد هم تنگ شده بود؛ بیشتر از یک روز بود که بکهیون خودش رو قایم کرده و اون میدونست دلتنگی بدجور تحت فشار قرارش داده. به حدی که برای اولین بار توی زندگیش برای کمک خلبان و حتی مهماندارها کلی حرف بزنه و ازشون کمک بخواد هر چند که میدونست کمکی از اون ها بر نمیاد!

حالا اونقدر در طول این دو روز کشمکش داشت که چمدون کوچیکش رو دنبال خودش میکشید و با خستگی از در فرودگاه بیرون میزد. شاید باید از همینجا مستقیم میرفت دم در خونه ی بکهیون و اگر در رو باز نمیکرد با ماشین میرفت توی دیوار یا در خونش تا بهش بفهمونه وقتی اون رو بوسیده دیگه نمیتونه خودش رو پنهان کنه، نه تا وقتی که چانیول جواب اون بوسه رو بده!

- پارک چانیول!

با صدا شدن اسمش سریع به عقب برگشت و با دیدن پسری که توی کاپشن مشکی رنگش فرو رفته بود، نگاهش رنگ تعجب گرفت.
- اوه... پس بلاخره از توی لونه خرگوشت اومدی بیرون؟

- آجوشی، اذیتم نکن.
بکهیون در حالی که نزدیک میومد آروم گفت و چانیول اخم کرد ولی توی دلش... خوشحال بود، خیلی بیشتر از حد تصوراتش خوشحال بود. بکهیون دقیقا سر وقت مناسب اومده بود تا اون رو از دلتنگی در بیاره.

- یعنی چی که بهم اخم میکنی؟ من اومدم استقبالت؛ تازه دلمم برات تنگ شده بود!

بکهیون با اخم گفت و دست هاش رو داخل جیب کاپشنش مشت کرد. چرا چانیول بهش اخم میکرد خب؟ اون که اومده بود منت کشی کنه!

- عه؟ پس دلتم تنگ میشه؟

چانیول باز هم با اخم و تخم جواب داد و بکهیون دوباره نزدیک‌تر اومد. بدون اینکه دست هاش رو از جیبش بیرون بیاره، صورتش رو به سینه ی مرد فشار داد و زیر لب گفت: میشه.

دست های چانیول به آرومی دور تنش قفل شدن و سرش توی گردن بکهیون فرو رفت. خب دیگه رول نامهربونی کافی بود، حالا باید پسرش رو محکم بغل میکرد.

- حق نداری اینجوری کنی بکهیون، فهمیدی؟ خوشم نمیاد منو بی‌خبر بذاری؛ من توی بی‌خبری هر فکر مزخرفی میکنم!

- ببخشید خب... داشتم بهت فکر میکردم.

- چه فکری؟

- هیچی فقط... بهت فکر میکردم.
لحن بکهیون کمی لوس بود و چانیول رو به خنده مینداخت. روی گونه ی پسر رو کوتاه بوسید و کمی عقب کشید.

ABOYAMIWhere stories live. Discover now