21

1.3K 243 693
                                    

بهترین‌ صبح‌ها برای چانیول صبح‌هایی بودن که کنار بکهیون از خواب بیدار میشد. پسرکش توی خواب بیش از اندازه زیبا بود و لپ‌های باد کرده و لب‌های جمع شدش و حتی آب دهنی که گاهی از گوشه‌ی دهنش آویزون بود هم براش صحنه‌ی قشنگی میساخت.

باید یه کاری میکرد تا بکهیون رو توی خونش نگه داره؛ باید سعی میکرد کاری کنه بکهیون باهاش همخونه بشه یا حداقل زمان‌های بیشتری رو دو نفره باشن. این سه ماه دوری باید یه طوری جبران میشد.

با لبخند انگشتش رو به گونه‌ی بکهیون کشید و با حس نرمیش و فرو رفتن انگشتش بی‌اختیار بلند خندید و بکهیون از جا پرید. سریع لبش رو گاز گرفت و بکهیون رو که داشت با گیجی پلک میزد توی بغلش کشید و کتفش رو نوازش کرد تا دوباره بخوابه. بکهیون سرش رو به سینه‌ی چانیول مالید و بعد از اینکه چند بار با دهنش صدا در آورد آروم و خوابالود گفت: زیر غذا رو روشن کن تا بیام بخورم.

چانیول باز هم خندید و ضربه‌ی آروم دست بکهیون روی سینش رو نادیده گرفت. این بار بدون توجه به این که چقدر بدش میاد کسی خودش رو از خواب بیدار کنه و انجامش نمیده، لبش رو به گونه‌ی بکهیون چسبوند و اونقدر بوسیدش تا بتونه بیدار شدنش رو حس کنه. بکهیون درحالی که بیشتر توی بغلش فرو میرفت نق زد: نکن، خوابم میاد.

- پاشو ببینمت، دلم برات تنگ شده.

- بذار بخوابم وگرنه گازت میگیرم.

- یعنی گشنت نیست؟

یکی از چشم‌های بکهیون بلافاصله باز شد و چانیول درحالی که پیچش زیر سینش رو احساس میکرد باز هم خندید. بحث شکم برای بکهیون اونقدر جدی بود که از خواب شیرینش هم بگذره.

- غذا داری؟

- برم صبحانه درست کنم؟

- آره، برو درست کن بعد بیا با بوس بیدارم کن. شب بخیر آجوشی.
بکهیون بعد از گفتن جملش از چانیول جدا شد و پشت بهش کرد تا بخوابه و چانیول روی تخت نشست. از پشت به بدن جمع شده‌ی بکهیون نگاه کرد و نزدیکش شد.
- جدی خوابیدی بکهیون؟ ساعت ده صبحه.

- چانیول، پسر خوبی باش و بدون من روزت رو شروع کن.
بکهیون با کلافگی گفت و چانیول پشت سرش دراز کشید و اون رو توی بغلش کشید.
- نمیخوام، بهم توجه کن.

- توجه‌دونم خالیه؛ خودت هرچی میخوای بردار و برو.

- باشه پس.

چانیول از روی تخت بلند شد و چند دقیقه اتاق غرق سکوت شد و همین باعث شد خواب بکهیون دوباره سنگین بشه اما با حس کردن اینکه دستی زیر تنش خزید و اون رو از تخت جدا کرد، با بهت چشم‌هاش رو باز کرد. چانیول با لبخند و چشم‌های درخشان بهش خیره بود و بکهیون نمیتونست و نمیخواست که بدخلقی کنه.

- چطوری آخه؟ میخوام سرت داد بزنم آجوشی بد!

- هر چقدر میخوای داد بزن ولی من چیزی که میخواستم رو برداشتم.

ABOYAMITempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang