19

962 251 378
                                    

زندگی بدون چانیول؟ یکم خالی بود. اونقدری که بکهیون بی‌خیال خودش و مثل قبل زندگی کردن بشه. اون مرد سراغش رو نگرفته بود و فقط براش یه پیام فرستاده بود که "اگر بخواد تنها باشه، بهش احترام میذاره" و همین...

بکهیون نمیخواست تنها باشه و به این فکر کنه که چرا از هم دورن‌؛ که چطور کارشون به اینجا کشید که یه بحث ساده بینشون بخواد بی‌جواب بمونه و اون‌ها رو از هم دور کنه. چیز زیادی از چانیول نمیخواست جز اینکه اون مرد متوجه بشه که ناراحته و برای همینه که از خونش بیرون زده. با گذشت شش روز و پر رنگ‌تر شدن جای خالی چانیول، دیگه حتی توقع خاصی هم ازش نداشت و فقط میخواست سراغش رو بگیره؛ نمیخواست انتهای فکرهای شبانش به این ختم بشه که چانیول میتونه نبودن اون رو تاب بیاره در‌حالی که خودش از درون نابود بود.

بکهیون به قدری با خودش و زندگی سر لج افتاده بود که توی این شش روز نه خوب غذا میخورد و نه اصلا درست و حسابی استراحت میکرد. خودش رو توی کار خفه میکرد و حتی جواب زنگ‌های خواهرش رو هم یکی در میون میداد و وانمود میکرد سرش شلوغه.

کیفش رو روی شونش جابه‌جا کرد و با آه بلندی که کشید، توی پیاده رو شروع به راه رفتن کرد. باور نمیکرد ساعت یازده شبه و اون به زور نگهبانی از شرکت خارج شده. ماشینش هم طبق معمول این چند وقت پنچر بود و حتی نای فکر کردن به اینکه باز این کار احمقانه‌ی کیه رو نداشت. به کانورسش نگاه کرد و با فکر به اینکه چانیول هم دقیقا یکی از این کفش‌ها داشت، لبخند زد و بعد بی‌اینکه اختیاری روی خودش داشته باشه بغض کرد. شش روز بود...

- چطوری یادت رفت که من دلم برات تنگ میشه؟
زیر لب زمزمه کرد و اشکی که روی گونش بود رو با پشت دست پاک کرد. باید این لوس بودن و احمقانه رفتار کردن رو هم کنار میذاشت. چانیول مثل حالا، تا ابد قرار نبود باهاش باشه که اینطور رفتاد میکرد. شاید یه روز اون مرد از بکهیون و احساساتش خسته میشد و... میرفت؟

با کشیده شدن بازوش از پشت، با بهت به عقب برگشت و با دیدن کسی که با لبخند نگاهش میکرد، نفس توی سینش حبس شد.
- بکهیون، صدام رو نمیشنوی مگه؟

بکهیون قدمی رو به عقب برداشت اما مرد هم همراهش به جلو کشیده شد و با مهربونی لبخند زد.
- بکهیون؟ میخوای بگی بابا رو یادت نیست؟

- یادمه. چرا اینجایی؟
بکهیون با لحن خشکی گفت و لبخند مرد کمرنگ شد.
- باید باهات حرف میزدم. چند وقت پیش متوجه یه چیزی شدم و... فکر کردم بهتره اول با تو در میون بذارمش تا اینکه پیش داوری کنم.

- متاسفم، سرم شلوغه و نمیخوام الان صحبت کنم.

- بهتره بخوای!
مرد حین گفتن این حرف بازوی بکهیون رو به طرف خودش کشید و بکهیون درحالی که سعی میکرد عقب بره، با عصبانیت گفت: ولم کن، من و تو حرفی با هم نداریم!

ABOYAMIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora