22

1.1K 246 491
                                    

مداد روی کاغذ سفید رد مینداخت و بکهیون زیر لب غر میزد. ترکیب عجیبی که چانیول سه روزی میشد درحال تماشا کردنش بود و اگر این ترکیب لحظه‌ای آروم میگرفت بکهیون راجع به پدرش غر میزد. چانیول نمیتونست درک کنه چون پدری نداشت اما نمیفهمید بکهیون چرا اینطور رفتار میکنه. "چرا بابا باید دعوتمون کنه خونش؟" سوال پر تکرار بکهیون بود و چانیول فکر میکرد جواب داخل سوال هست؛ چون اون مرد پدرشه اما وقتی این رو به بکهیون گفته بود فقط عصبی‌تر و خوشگل‌ترش کرده بود.

چانیول ترجیح میداد روزهای بیکاریش رو کنار بکهیون و توی خونش باشه و هر چند که اون مخالفت میکرد، بهش غذا رسانی کنه. بکهیون پروژه‌ی جدید گرفته بود و چانیول به عنوان یه آدم بیکار و علاف وظیفه‌‌ی خودش میدونست که کمی مفید باشه. البته که باشگاه و کلاس‌های آشپزی سر جاشون بودن اما بعدش چی؟ چانیول ابدا با اونا خسته نمیشد و مثل همیشه چرت نمیزد. اصلا گاهی فکر میکرد بهتره بی‌خیال کار خودش بشه؛ نهایتش مجبور میشد کار جدیدی پیدا کنه و پول کمتری در بیاره اما خسته نبود و تمام روز، وقتی بکهیون حوصلش سر میرفت، در کنارش می‌موند.

البته بودنش توی آشپزخونه هم طولانی شده بود و چون کمی ناشی بود، بیشتر از حالت عادی درست کردنِ چند تا کوکی رو کش داده بود و بکهیون چندباری از بالای پله‌های خونش با جملاتی مثل "من خستم و نیاز به توجه دارم!" ، "اگر توی خونه‌ی منی مال منی و باید بیای پیش من." و البته که "دلم هیچوقت برات تنگ نمیشه مردِ پیر!" نهایت اعتراضش رو به چانیول نشون داده بود. چانیول نمیتونست با اون تهدیدها نخنده و از طرفی نمیتونست تا تموم شدن کارش به غیر از چند تا جمله بکهیون رو همراهی کنه پس حالا باید مثل مردهای خوب و محترم با خوراکی برای کار نکردش منت‌کشی میکرد و ناز مهندس کوچولویی که داخل اتاقش بود رو میکشید.

با صدای فر از جا بلند شد و دستکش رو دستش کرد. کوکی‌های بکهیون رو با احتیاط از فر بیرون آورد و روی اجاق گاز گذاشت تا کمی خنک بشن. توی اون فاصله سریع برای بکهیون چای درست کرد چون متاسفانه با وجود اخطارهایی که به بکهیون داده بود، پسر عصبیش دومین قهوه‌ی روزش رو هم بلافاصله بعد از نهار و توی یه ماگ خیلی بزرگ خورده بود و چانیول بهتر میدید مراقبش باشه. یادش بود که بکهیون چندین بار با افتخار از زیاد خوردن قهوه موقع انجام کار حرف میزنه!

چند تا از کوکی‌ها رو هم که ظاهر قشنگ‌تری داشتن داخل پیش دستی گذاشت و با گذاشتن همشون داخل سینی به طرف اتاق بکهیون رفت. البته که بکهیون این‌بار توی اتاق کارش نبود و اون رو روی تخت‌، درحالی که روی لپ‌تاپش چمبره زده بود پیدا کرد. از جوری که خم شده بود، اخم‌هاش توی هم رفت و وارد اتاق شد.

- اونجوری نشین، کمرت درد میگیره!

بکهیون بلافاصله بهش نگاه کرد و چندین‌بار پلک‌هاش رو روی هم فشرد تا از سوزش چشم‌هاش کم بشه.
- منم میگفتم کجایی که نمیایی بگی قربونت برم!

ABOYAMIWhere stories live. Discover now