25

885 247 304
                                    

صداها براش چندین برابر واقعیت بودن. گوش‌هاش سوت میکشید و بدنش از درون میلرزید اما حتی متوجه نبود چه اتفاقی افتاده. چند ساعت گذشته بود؟ پنج؟ شیش؟ یا حتی شاید حتی روز هم به پایان رسیده بود و خبر نداشت. نمیخواست به گذر زمان هم فکر کنه؛ وقتی... وقتی که بکهیون نبود مگه مهم بود؟

چیزی که دیده بود رو هنوز باور نکرده بود. پسری که میون خون خودش بی‌هوش افتاده بود و حتی به زحمت نفس میکشید؛ همون نفس‌های نصف و نیمه تنها دلیلی بودن که هنوز هم تونسته بود دووم بیاره و روی صندلی به انتظار نشسته باشه اما قلبش رو کنار بکهیون جا بذاره.

نمیدونست در چه حالیه و پشت در اتاق عمل فقط منتظر نشسته اما واقعیت این بود که غرق خیالات سیاهش شده بود. غرق طوفان درونش شده بود و خودش رو درست توی انتهای دنیای رنگی که بکهیون براش ساخته بود میدید. الان هیچی قشنگ نبود؛ الان چشم‌های بکهیون با دلیلی به غیر از خواب بسته بودن و چانیول نمی‌دونست چطور داره نفس میکشه در حالی که قلبش نیست.

نگاهش توی سالن چرخید و به پرستارهایی که نگاهش میکردن، نگاه کرد. بی‌اختیار از جا بلند شد و به طرفشون رفت؛ فقط میخواست یه سوال ساده بپرسه و جوابش ممکن بود به زندگیش بسته باشه. فقط کافی بود بشنوه بکهیون خوبه؛ همین جمله‌ی کوتاه میتونست اون رو زنده کنه.

- ببخشید، بکهیون خوبه؟

پرستارها با گیجی بهم نگاه کردن و یکیشون به انگلیسی گفت: میتونید انگلیسی صحبت کنید؟

چانیول سر تکون داد و دستش رو به میز پذیرش گرفت. چند بار به کندی پلک زد و بعد آروم گفت: بیون بکهیون، از اتاق عمل بیرون اومد؟

- بله، بیمار شما بود؟ یک ساعتی هست خارج شده.

پلک‌های چانیول لرزید و آب دهنش رو با ترس و لرز قورت داد. جملات بعدی زن رو میخواست اما توان پرسیدنشون رو نداشت...

- فکر کنم حالشون خوبه، نگران نباشید. میخواید با دکترشون صحبت کنید؟

پرستار با دیدن حال بد مرد گفت و چانیول سر تکون داد. حتی نمیتونست لب‌هاش رو به گفتن حرفی باز کنه و گیج میزد؛ انگار هنوز هم نتونسته بود به خودش بیاد و شوکه بود.

پرستار بازوش رو توی دست گرفت و اون رو تا اتاق پزشک همراهی کرد و تمام مدت از اینکه مشکلی نیست و وضعیت بکهیون وخیم نبوده حرف زد اما چانیول حتی متوجه حرف‌هاش هم نبود و توی حباب هوا زندگی میکرد؛ حتی گوش‌هاش نمیشنید چی میگه و اگر میشنید هم متوجه معنی اون کلمات غریبه نبود.

روی صندلی نشسته بود و فقط به دکتر که در حال نگاه کردن به کاغذهای زیر دستش بود، خیره نگاه میکرد. پرستار برای زن پزشک توضیح داده بود که اون شوکست و ژاپنی حرف نمیزنه پس دکتر با مهربونی به انگلیسی ازش سوال کرد: خب، نسبتتون با بیمار چیه؟

ABOYAMITahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon