30

971 234 544
                                    

چانیول با انبر کمی هیزم‌ها رو جابه‌جا کرد و بعد روی صندلی برگشت. نیم نگاهی به پسری که میون چمن‌ها نشسته بود و با دقت به چیزی خیره بود انداخت اما نتونست نگاه ازش بگیره و گوشیش رو برای عکس گرفتن ازش بیرون کشید. بدون اینکه بکهیون متوجهش بشه ازش عکس گرفت و با لبخند نگاهش کرد؛ بکهیون واقعا کوچولو و ناز بود!

- اندازه‌ی کف دسته...
زیر لب گفت اما خب مطمئن بود همچین چیزی نیست و بکهیون دقیقا به اندازه‌ی یه آدم معمولی ابعاد داره ولی برای اون معمولی به حساب نمیومد.

عکس رو با لبخند توی اینستاگرامش پست کرد و برای اینکه حوصله‌ی اینکه درگیر نظرات بشه رو نداشت، کامنت‌ها رو بست و بعد گوشیش رو توی جیبش فرستاد. این بار نگاه بکهیون به طرف دیگه‌ای بود و به نظر زیاد هم خوشحال نمیومد. چانیول چند قدم نزدیکش شد و به جایی که خیره بود، نگاه کرد اما چیزی جز چند تا درخت میوه اونجا نبود.

- بکهیون؟ چیو اونجوری نگاه میکنی؟

نگاه بکهیون حالا به طرف چانیول برگشت و همونطور نشسته گفت: نمیتونم از درختا برم بالا، مگه نه؟

چانیول پق کوتاهی زد و بعد به درخت نگاه کرد. محوطه‌ی اطرافشون پر از درخت‌های کوتاه و بلند بود اما نمیدونست چرا بکهیون باید با دیدن درخت‌ها همچین چیزی بخواد!
- چرا باید از درخت بری بالا؟ خطرناکه عزیزم؛ بذار کامل خوب شی بعد شروع کن.

- چرا نباید از درخت برم بالا خب؟ درخت برای بالا رفتنه دیگه!

چانیول نمیدونست چرا اما به طرز عجیبی لحن شاکی بکهیون قانع کننده هم بود و تمام موارد لیست بلند و بالای فواید درخت رو با همون جملش توی ذهن چانیول نابود کرده بود.

- خب باشه، یه بارم که خوب شدی میریم یه جا از درخت بالا بری.

بکهیون سر تکون داد و دوباره به چمن‌های جلوی پاش نگاه کرد.
- کفشدوزک میتونه حیوون خونگی باشه؟

چانیول که میخواست به ماهی‌های روی آتیش سر بزنه، با این حرف دوباره به بکهیون نگاه کرد و ابروهاش بالا پرید؛ بکهیون میدونست کفشدوزک یه نوع سوسکه؟

- احتمالا توی خونه گم میشه نه؟ ممکنه بره زیر کونمون و ما بشینیم روش... نه ولش کن.

بکهیون با احتیاط از جا بلند شد و به طرف مردی که فقط خیره نگاهش میکرد رفت. با رسیدن بهش بدون حرف روی نوک پاهاش بلند شد و گونش رو بوسید؛ بعد از کنارش رد شد و لبخند بزرگ روی لب‌های مرد بزرگ‌تر رو ندید.

- خب حالا باید چیکار کنیم؟ ناهارم که آماده نیست. بیا بشین برام خاطره تعریف کن حداقل آجوشی.

چانیول با لبخند به طرف صندلیش رفت و روش نشست.
- من چه خاطره‌ای دارم تعریف کنم آخه؟ تو بگو.

ABOYAMIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora