5

981 270 442
                                    

زمان از بزرگترین عوامل خیلی از اتفاقات بود. مثلا اینکه چانیول بلافاصله بعد از اتمام مرخصی اجباریش که با بکهیون خیلی هم سرگرم کننده گذشته بود، مجبور شده بود به شدت فشرده کار بکنه و ساعت های کاریش رو با پرواز های یک روز در میونی که به شدت خستش میکردن سرگرم بشه.

حتی به یاد نمیاورد کی میخوابه یا کی بیدار میشه و غذا میخوره اما یادش بود که گاهی وقت ها بکهیون باهاش تماس میگیره و در نهایت اواسط حرف هاشون با صدای اون پسر به خواب میره.

بکهیون هم تقریبا بیکار بود؛ گروهشون یه پروژه ی مسکونی سبک گرفته بود و کارهاش رو راحت انجام میداد اما برای برگشتن به خونه و برای رهایی از اون جهنم که همه با نگاه قضاوتگر خیره‌ش بودن، لحظه شماری میکرد. تنها کاری هم که توی خونه داشت آب دادن به گیاه‌هاش، غذا خوردن، نگران بودن برای چانیول و نهایتا خواب بود.

برای همین بود که با یه عالمه خرید و وسایل اومده بود دیدنش اما حتی نمیدونست باید کدوم واحد بره. رو به نگهبان که عصبی نگاهش میکرد لبخند زد و گوشیش رو پایین آورد.

- آجوشی، بد نگاهم نکن. من خودم معمار این مجتمعم، جدا دزد نیستم فقط نمیدونم دوست خستم کدوم طبقست. اسمش رو بگم فایده نداره؟ آخه جواب نمیده و نگرانشم.

مرد نگاه کلافه ای به پسر انداخت و گفت: اسمش رو بگو تا با خونش تماس بگیرم.

- پارک چانیول... خلبان پارکتون.

چهره ی نگهبان باز شد و تلفنش رو برداشت:
- آقای پارک رو میگی؟ جدا؟ فک کنم یه نصف روزه که برگشته؛ اتفاقا منم نگرانشم که چرا امروز باشگاه نرفته.

بکهیون دستش رو به لبه ی پنجره ی کوچیک اتاقک نگهبانی تکیه داد و با کنجکاوی گفت: هر روز باشگاه میره مگه نه؟

نگهبان بدون حرف نگاهش کرد و جوابش رو نداد و کمی بعد انگار چانیول جوابش رو داد.
- آقای پارک؟ روز به خیر قربان، متاسفم که مزاحم اوقاتتون میشم اما مهمان دارید.

بعد به بکهیون نگاه کرد تا اسمش رو بگه.
- بکهیون.

- میگن بکهیون هستن، میشناسید؟
کمی مکث کرد و بعد خیره به بکهیون سر تکون داد.
- الان راهنماییشون میکنم.

تلفن رو گذاشت و با احترام به بکهیون منتظر گفت: آقای پارک گفتن برید داخل، میتونید از پارکینگ هم استفاده کنید.

بکهیون تشکر کرد و کمی بعد ماشین رو توی پارکینگ مجتمع پارک کرد‌. از ماشینش پیاده شد و حین برداشن خریدهاش از صندوق عقب لبخند عمیقی زد.

به گروهشون به خاطر ساختن این ساختمون ها افتخار میکرد و یکم بیشتر به خودش که از پسش بر اومده بود. وقتی داشت درس میخوند هیچوقت توی وضعیت خوبی نبود و کسی از کارهاش پشیبانی نمیکرد یا حتی بهش دلگرمی نمیداد اما حالا پروژه های بین المللی طراحی میکرد و جون گرفتن ایده هاش رو میتونست ببینه. برعکس باقی گروهشون اون اولین بار بود که به اینجا میومد و حس خوبی داشت که داخل افکار توی سرش قدم برمیداره.

ABOYAMITempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang