8
یک دقیقه نشده ماشین کریس از سر خیابان پیچید.لینو با شجاعت جلو رفت تا باران خوب خیسش کند.بغض داشت اما نمی دانست از خشم بود یا حسادت یا فقط درد دل شکسته اش بود!حالا چطور باید شروع میکرد.آنقدر حرف داشت آنقدر شاکی بود آنقدر سوال داشت که نمی توانست الویت بندی کند.شاید هم بهتر بود اجازه میداد بجای کلمات،مشتهایش شروع کننده باشند!هر قدر نزدیک تر میشد چهره وحشی و چشمان پر آتش لینو واضح تر دیده میشد ولی عجیب بود که دیدن او در این حال ،با شانه های افتاده و مشت های گره کرده، ایستاده زیر باران و منتظر او،لذت شیرینی به قلب کریس می بخشید.انگار بالاخره انتقام قدیمی و سنگینی گرفته شده بود.هرچند لینو با او کاری نکرده بود اما همینقدر که بخودش جرات داده بود عاشق هیونجین باشد باید تنبیه میشد!ماشین مقابل پانسیون رسید و با یک ترمز ناگهانی آب روان لب جدول را به اطراف از جمله پاچه شلوار لینو پاشید ولی لینو حتی متوجه نشد چون با نفرت به کریس خیره شده بود و منتظر بود از ماشین خارج شود.در همان حال کریس هم انتظار داشت لینو بخاطر باران سوار شود تا صحبت کنند."بیا پایین!" لینو مجبور شد داد بزند چون بنظر نمی آمد کریس قصد تکان خوردن داشته باشد.کریس از لحن دستوری او عصبی شد و به صندلی خالی کنارش اشاره کرد نه که با بیرون رفتن مشکل داشته باشد ولی نمی خواست به خواسته لینو عمل کند!لینو مجبور شد با چند قدم تند و بزرگ ماشین را دور بزند و خود را به در سمت فرمان برساند:"گفتم بیا بیرون!"دست به دستگیره انداخت و در را باز کرد.کریس متعجب از پررویی او غرید:"چه مرگته؟بارون میباره خب سوار شو"لینو بجای جواب دادن دو دستی یقه کت او را قاپید و بزور بیرون کشید.کریس می توانست مقابله کند اما حالا او هم می خواست لینو را ادب کند و به فضای بازتری برای کتک زدنش نیاز داشت!لینو همانطور دو دستی او را عقب هل داد و پشتش را به ماشین کوبید اما با دیدن گل یقه کریس مشت هایش خشکید.تازه متوجه کت شلوار سیاه دامادی اش میشد.او که حقیقت را قبول کرده بود انصاف نبود مدارک مثل سیلی های پی در پی به او یادآور شود!"چیکار کردی؟...تو چیکار کردی کریس!؟"صدای لینو برخلاف انتظار گرفته و ملتمس بود.کریس که منتظر بود مشت بدی بخورد با آرام گرفتن ناگهانی لینو مچ دستهایش را گرفت تا از یقه خود باز کند."چیکار کردم!؟"خود را به نفهمی زد تا لینو حرفهایش را بزند.لینو نالید:"تو که میدونستی چقدر دوسش دارم...چرا ازم گرفتیش؟!"دستهایش روی سینه کریس شل شد.کریس از هل دادن او منصرف شد و حتی دستهایش را پایین انداخت:"بیا بشین تویماشین حرف بزنیم"نگاه سرخ از اشک لینو به چشمان ظالم کریس قفل بود:"یه دلیل بهم بده تا نکشمت!"کریس معذب از بارانی که به صورتش میزد اخم کرد:"مطمئناً خودتم میدونی...بخاطراقامتش...""اوه بله!"لینو نیشخند پردردی زد.باران موهای خیسش را تا حد غیب شدن چشمانش پایین کشیده بود:"اقامت!چه دلیل محکمی!"کریس غرید:"الان مشکل تو چیه؟"نگاه لینو دوباره به گل سینه او قفل شد:"چرا من نه؟میشد با من ازدواج کنه!" اوج ناامیدی از صدای لرزانش مشخص بود.کریس نیشخند زد:"فکر کردی میتونی بیشتر از من دوسش داشته باشی؟!"لحنش مغرور و پر قدرت بود.انگشتان لینو دوباره روی سینه کریس چنگ شد و نگاهش به چشمان سرد او برگشت: "تو؟!...نه نه تو دوسش نداری!تو فقط میخوایی اونو بکشی توی تخت خوابت تا...""نه که تو نمی خوایی؟!"کریس خندید!لینو نتوانست در مقابل چنین تهمتی آرام بماند و برای بستن این دهان گستاخ دستش را مشت کرد:"خفه شو!"ولی کریس قبل از آنکه دست لینو به صورتش بخورد هلش داد و او را از خودش دور کرد:"اگر عرضه داشتی تو زودتر دست به کار میشدی!"لینو به زحمت خود را از افتادن بر کف خیس خیابان حفظ کرد و دوباره حمله کرد:"من اجازه نمیدم بهش دست بزنی!"و بالاخره مشتش را به دهان کریس کوبید!کریس اینبار مانعش نشد حتی جاخالی هم نداد.می خواست ضربه بخورد تا خشم او هم اوج بگیرد و بهانه ای برای زدن لینو داشته باشد!لینو سفتی دندانهای او را روی بند بند انگشتان خود حس کرد و هیکل آماده باش کریس به سمت چپ پرت شد ولی با دست انداختن به در نیمه باز ماشین خود را نگه داشت و دوباره سرپا کشید.درد مثل ناقوس در سرش پیچید اما هنوز آنقدر که بتواند دست روی دوست قدیمی اش بلند کند عصبانی نشده بود.پس نگاه کلافه اش را به صورت سرخ لینو برگرداند و زمزمه کرد:"تو فکر کردی من اجازه میدادم تو بهش دست بزنی؟!"دهانش پر خون شد و مجبور شد زمین تف کند.لینو با دیدن این صحنه احساس بدی پیدا کرد و از روی پشیمانی نالید:"تو که می دونستی!تو از احساسات من با خبر بودی!بهت گفته بودم...تو ناسلامتی دوستم بودی!"کریس با خشم رو به او کرد.موهای او هم مرطوب و سنگین روی چشمانش رسیده بود و جلوی دیدش را میگرفت:"و دقیقاً به همین خاطر منم نتونستم بهت بگم چقدرمیخوامش و چطور دارم از عشقش دیونه میشم!"لینو هنوز هم نمی توانست اعترافات کریس را باور کند.او از تمام هوسبازی هایش باخبر بود و با اینکه مدت زیادی میشد به تغییر روحیات و گرایش او شک کرده بود اما از ترس لو رفتن خودش هیچوقت آگاهیش را بروز نداده بود برای او کریس هنوز هم همان کاپیتان عیاش دانشگاه بود که هرشب با یکی میخوابید و تنها یک عشق داشت آنهم بسکتبال بود!"من حاضرم بخاطرش بمیرم!" این آخرین اعتراف لینو بود.کریس لبخند ترسناکی زد:"من حاضرم بخاطرش آدم بکشم!"لینو اخم کرد.باور نمیکرد کریس تهدیدش کند:"باید بترسم؟"کریس سرش را تکان داد:"منو میشناسی!"لینو یک قدم کنار برداشت و انگشتش را در هوا تاب داد:"پسش میگیرم کریستوفر! هیونجین رو ازت پس میگیرم"کریس از بیچارگی او بخنده افتاد:"به نفعته بیخیال شی!!اون دیگه مال منه و تو میدونی کسی به اموالم دست بزنه چکارش میکنم"لینو با شجاعت خندید:"میدونم...میکشیش!"و با قدمهای خونسرد راه افتاد تا دور شود: "منکه گفتم آماده مرگم"
حلقه طلا را همانجا روی انگشتش میچرخاند و با دقت تماشایش میکرد.از وقتی لینو دررا کوبیده و رفته بود بدون حرکت همانطور روی مبل مانده بود و فکر میکرد.با اینکه هنوز نمی توانست دلیل خشم لینو را بفهمد اما با دیدن عکس العملش دودل شده و ترسیده بود.یعنی اشتباه کرده بود؟اما چرا؟چه اشتباهی؟از اولش هم برای او این ازدواج مساله ساده ای بنظر می آمد و هنوز هم فکر میکرد بازنده ماجرا کریس بود که محبوبیت و شهرتش را با ازدواج با همجنسش به خطر انداخته بود آنهم با پسر ناشناسی مثل او که هیچ موفقیت پر افتخاری نداشت...در واقع هیچ چیزی نداشت! نه ثروت نه خانواده نه محبوبیت... شاید هم خشم لینو بخاطر کریس بود که با چنین حماقتی خود را قربانی کرده بود!باز زنگ موبایل...چه خوب که چنین اختراعی وجود داشت تا او از افکار طولانی و مسموم بیرون بکشد وگرنه معلوم نبود تا کی قرار بود آنجا نشسته خودخوری کند.طبق انتظار...چانگبین بود.اینبار جواب داد چون به صحبت با یکی خارج از این مباحث نیاز داشت تا شاید لحظه ای هم که شده قضیه ازدواج لعنتی را فراموش کند."هی چانگی؟!""اوه هینجینا!بالاخره جواب دادی!""گوشی تو خونه مونده بود...دیدم چقدر زنگ زدی!""پس برگشتی خونه؟""قرار بود بیام اونجا نه؟!ببخشید کار پیش اومد...""سونگمین گفت با کریس رفتی...""آره!"مکث کرد و در دل دعا کرد چیز بیشتری از کریس نپرسد!"کریس هم اونجاست؟""نه منو گذاشت رفت!"و از روی احتیاط حرف دیگری پیش کشید تا فرصت گیر دادن به چانگبین ندهد:"تولد چی شد؟هنوز وقت هست بیایم یا تموم شد؟!""اونو ول کن...من باید باهات حرف بزنم"لحن جدی صدایش هیونجین را نگران کرد:"در مورد چی؟""اقامت گرفتنت!"نفس راحتی کشید:"نیاز نیست چاگیا!حلش کردم""چی؟!چطوری؟!" صدای چانگبین با ناامیدی لرزید و هیونجین را نگرانتر کرد."چیز شد...پدر کریس استخدامم کرد!""یعنی چی؟!مگه آقای جک اینجا تو آمریکاس!؟"هیونجین نفسش را نگه داشت.چطور او حتی اسم و شغل پدر کریس را نمی دانست آنوقت چنین دروغ مطمئنی در موردش میگفت!"قضیه اش طولانیه باید از نزدیک تعریف کنم""خیلی خب ...پس یعنی...دیگه نمیری؟"لحنش نه شاد بود نه غمگین."نه دیگه احتمالاً اقامت اکی بشه!"و سکوت...هیونجین با کنجکاوی پرسید:"چطور؟تو چی میخواستی بگی؟""هیچی!...یه پیشنهاد داشتم برای اقامت گرفتنت اما حالا که حل شده...""اوه...تو خیلی خوبی چاگیا!ممنونم""پس...بعدا بازم صحبت میکنیم""باشه...به بچه ها سلام برسون"و چانگبین بدون خداحافظی قطع کرد.
YOU ARE READING
cold bed
Fanfictionهیونجین بله کریس را شنید و قلبش با ترس فشرده شد انگار هنوز هم کابوس میدید. ازدواج با همجنسش!؟ حتی اگر بهترین دوستش باشد و از نیت خیرش مطمئن باشد... خودش و این حس بدی که نسبت بخودش پیدا کرده بود به کنار،یا پدربزرگش؟اگر میفهمید فقط بخاطر اقامت آمریک...