میز با سفارشات آنها پر شده و دوباره تنها شده بودند اما انگار دیگر میل به غذا نداشتند.دست هیچکدام به خوردن نمیرفت.
"میگی یعنی...لینو میخواد منصرفم کنه؟"نگاه هیونجین از بشقاب پُر جلویش به صورت جدی کریس برگشت.
کریس راضی از اینکه هیونجین دوباره کلید صحبت را زد،نگاه مهربانی به او انداخت: "این بال بال زدنش چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟"
هیونجین با دلشکستگی شانه بالا انداخت:"نمیدونم آخه چرا...یعنی شاید برای دشمنی با تو دلیلی داره ولی من چرا؟نمیفهمه اگر مانع بشه اقامت منم باطل میشه؟"
کریس هم بیخیالانه شانه بالا انداخت:"شاید میدونه ولی براش مهم نیست!"
"اوه!"هیونجین انتظار شنیدن چنین جوابی نداشت.با دلگیری دوباره سرش را پایین انداخت و کریس پشیمان از زیاده روی کردنش اضافه کرد:"مشکل اون با منه وگرنه برای تو میدونه کلی آدم هست که از خداشونه باهات ازدواج کنند از جمله خودش!"از حرص خنده ای کرد.
هیونجین چیزی را که شنید درک نکرد.دوباره سر بالا آورد و به چشمان پر خشم کریس نگاه کرد:"چی؟...یعنی چی؟!"
کریس از ترس آنکه هیونجین از عشق بچه ها خصوصاً لینو باخبر شود دوباره خندید اینبار بزور!"هیچی میگم یعنی...من تو سرش نیستم که بدونم به چی فکر میکنه تنها چیزی که مطمئنم اینه که میخواد منو از سر راهش برداره!"در این مورد واقعاً مطمئن بود!
هیونجین زیرلب غر زد:"بهش اجازه نمیدم زندگیمونو خراب کنه!"و دست به بشقاب برد.نمی خواست غذا بیشتر از آن سرد شود.
قلب کریس از شنیدن این جمله چنان لرزید که نفسش برید! منظورش را نفهمیده بود و نمی دانست چطور بپرسد تا هیونجین بیشتر توضیح بدهد ولی هیونجین اصلاً حواسش پیش او نبود انگار با خودش حرف میزد:"من به لطف تو نجات پیدا کردم و خیلی خوشحالم که وجود من هم میتونه به تو کمک کنه!این وسط هیچکس حق نداره زحمتهای ما رو هدر بده!به هر دلیل کوفتی که برای خودشون منطقیه!" با کارد و چنگال به جان خرچنگ افتاد.میخواست حرصش را از غذایش دربیاورد.واقعاً عصبانی شده بود!
کریس قبل از آنکه از خوشحالی جیغ بزند لب به دندان گرفت و خود را ساکت کرد. بنظر می آمد اقدامات لینو هرقدر هم کم و ناشیانه،به نفع او تمام شده بود و حتی نقشه او را ناخواسته ثابت و کامل کرده بود!
هان با دو ماگ پر قهوه پیش لینو برگشت:"گیرم همه چی اونطوریه که تو میگی..." یکی را به او داد:"و اونا ازدواج کردن!"سرجایش نشست:"پس همه چی تموم شده و تو کاری نمیتونی بکنی!"عقب تکیه زد:"الان این بال بال زدنت واس چیه؟" دودستی قهوه خودش را بالا آورد و فوت کرد.
YOU ARE READING
cold bed
Fanfictionهیونجین بله کریس را شنید و قلبش با ترس فشرده شد انگار هنوز هم کابوس میدید. ازدواج با همجنسش!؟ حتی اگر بهترین دوستش باشد و از نیت خیرش مطمئن باشد... خودش و این حس بدی که نسبت بخودش پیدا کرده بود به کنار،یا پدربزرگش؟اگر میفهمید فقط بخاطر اقامت آمریک...