13


بدون هیچ قدم اضافه ای مستقیم به سمت تخت رفت،کتش را در آورد و با لوله کردن دور ساق دستش لب تخت نشست.جلویش پنجره ای به اندازه کل دیوار اتاق بود که به یک تراس بزرگ باز میشد و او می توانست به کمک نور اتاق ببیند که با گلدانهای پر گل و مبلمان حصیری به زیبایی دکور شده است. هرچند سعی میکرد خوشبین باشد اما واقعاً آن خانه و زندگی از سر او زیادی بود!آنقدر زیادی که او را بترساند.یعنی واقعاً کریس در مقابل اینهمه خوبی چیزی از او نمی خواست و انتظار جبران کردن نداشت؟ یا خانواده اش اگر خبردار میشدند یک غریبه را به خانه و زندگیش آورده ملامتش نمیکردند؟اصلاً تا کی قرار بود وبال گردن کریس بماند؟بالای پله ها که رسید انگشتش را لای دو گیلاسی که در دست داشت فرو کرد تا از برخورد و ایجاد صدا جلوگیری کند.بعد دمپایی هایش را کناری در آورد و ادامه راه را پاورچین پاورچین پیش رفت.عادت کرده بود آهسته حرکت کند تا بدون ترساندن و فراری دادن قوی زیبایش بتواند نزدیک شده او را تماشا کند.به این روش آلبوم گوشیش پر از عکسایی بود که مخفیانه از هیونجین گرفته بود!ولی وقتی جلوی در باز اتاق رسید متوجه شد هیونجین چنان در فکر فرو رفته که حتی اگر داد میکشید باز هم چیزی فرق نمیکرد!کریس احمق نبود یا لااقل معشوقش را آنقدر میشناخت که بفهمد چقدر در عذاب است.برای هیونجین همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده و گذشته بود بطوری که فرصت درک و قدردانی پیدا نکرده بود و حالا مواجه شدن با این تغییر بزرگ و عجیب او را ترسانده بود.باید کاری میکرد تا پسرک بیچاره اینقدر احساس مدیون بودن نکند و دلش کمی آرام گیرد."چون نمی دونستم چی دوست داری..."هیونجین با شنیدن صدای کریس از جا پرید و رو به او برگشت.کریس درحالیکه یک دستش بطری شامپاین و در دست دیگر دو گیلاس باریک نگه داشته بود داخل اتاق شد:"هرچی تنقلات روی میز بود ریختم پیش شکلاتها و آوردم!"خود را کنار هیونجین رساند و با بلند کردن بازویش جعبه چوبی را که زیر بغلش مخفی نگه داشته بود روی تخت رها کرد.در جعبه به محض افتادن باز شد و نیمی از خوردنی های رنگی داخلش روی ابریشم سیاه روتختی پخش شد.هیونجین با ذوق نالید:"پاستیل!"و درشت ترینش را که شکل کره زمین بود بدون معطلی برچید و دهانش فرو کرد.برای خجالت کشیدن دیر بود.کریس از شوق او خنده اش گرفت.البته که میدانست هیونجین پاستیل دوست دارد و دقیقاً به همین دلیل زیاد خریده بود ولی بنابه تصمیم منطقی که همان لحظه گرفته بود نمی خواست بیشتر از آن هیونجین را شرمگین و مدیون خود کند. او را دور زد و سر تخت رفت تا گیلاس ها را روی پاتختی بگذارد:"امیدوارم غذای دریایی دوست داشته باشی!"هیونجین با دهان پر به سمتش چرخید:"چطور؟!"کریس در بطری را کند:"میز رزرو کردم...یه رستوران ساحلی...شنیدم غذاهای محشری داره"و مشغول پرکردن گیلاسها شد.هیونجین بزور پاستیل را نجویده قورت داد:"چه نیاز بود امروز...یعنی...از صبح سرپا هستیم و..."نمی دانست چطور مودبانه منظورش را برساند ولی کریس میدانست چه می خواست بگوید."چیزی نیست که پیاده ده دقیقه راهه!یه دوش میگیریم کمی استراحت میکنیم تا وقتش برسه خستگیمون هم در رفته!"و گیلاسهای پر بدست به سمت هیونجین برگشت.هیونجین نامطمئن یکی را گرفت:"چرا خب؟تا اینجاشم کلی خرج کردی!میشد یه چیز ساده و سبک بخوریم و زود بخوابیم"کریس به آرامی لبه گیلاسش را به مال او زد:"اینها رویاهای شب اول هر دامادیه!"و همه نوشیدنی زرد رنگ را یکجا سرکشید.هیونجین با تاسف لبش را گزید.کریس گیلاس خالی را پایین آورد و در تکمیل شوخی اش اضافه کرد:"مگه آدم چند بار ازدواج میکنه؟"اخم های هیونجین بهم گره خورد و کریس متوجه شد زیاده روی کرده!"اوه من...شوخی میکنم!فقط میخوام راحت باشی!"ولی هیونجین سر به زیر انداخت و خیره به حباب های ریز روی نوشیدنیش زمزمه کرد: "متاسفم هیونگ!من همه رویاهاتو ویران کردم"کریس نالید:"خدای من! نه جینی!"و در دل بخودش لعنت فرستاد!  هیونجین چنان شرمنده بود که نمی دانست چطور حرف بزند:"مطمئنم برای ازدواجت کلی برنامه داشتی...هم تو هم خانواده ات..."کریس به سمتش قدم برداشت و هیونجین هول کرد:"درسته ازدواج ما سوری بود و میتونیم یه مدت بعد طلاق بگیریم ولی بازم...بار اول مهمه"سرش را که بلند کرد کریس روبرویش بود."اوه جینی...نه!آرزوی من تو بودی!یعنی..."به سختی دندانهایش را بهم فشرد و حرف خودش را برید!هیونجین معذب از نزدیکی بیش از حد کریس عقب رفت تا به بهانه کنار گذاشتن کتش که هنوز روی ساق دستش آویزان بود،روی پاف طلایی تخت بنشیند:"من اونقدر خودخاهانه به فکر خودم و مشکل اقامت گرفتن بودم که اصلاً متوجه فداکاری های تو نشدم!یعنی اونقدر زیاده که حتی نمیتونم بشمارم!"نشست و کت را کنارش گذاشت: "میدونم بارها گفتم اما...هنوز نمیفهمم چرا اینقدر بهم لطف میکنی! تو بهم نیاز نداری ولی از همه آرزوهات بخاطر من گذشتی..."بغض ناگهانی صدایش را لرزاند و ساکتش کرد.کریس وحشت کرد.این طرز فکر هیونجین هیچوقت اجازه نمیداد راحت و شاد باشد درحالیکه خواسته کریس لذت بردن تمام و کمال هیونجین از این ازدواج و زندگی جدیدش بود.وگرنه ممکن بود در اولین فرصت برای ترک کردن او و بهم زدن این شرایط کاری بکند!"نه!نه هیونجین تو...تو اشتباه میکنی!"با عجله گیلاس خالی را روی پاتختی برگرداند و در ذهنش ناامیدانه دنبال بهانه گشت:"من...منم به تو نیاز دارم!حتی خیلی بیشتر از... بیشتر از نیاز تو به من!"وقتی رو به هیونجین برگشت او هم سربرگردانده با آن چشمان خمار و اشک آلود به او خیره شده بود!مسلماً باور نکرده بود و منتظر جملات احساسی و تعارفات تکراری بود ولی کریس قصد داشت خطر کند و لااقل یکبار شانسش را امتحان کند شاید جواب دلخواهش را گرفت!"من خیلی...دوستت دارم!"قلبش لرزید.صدایش لرزید.پاها و دستهایش لرزید.بالاخره به عشقش اعتراف کرده بود ولی هیونجین بدون هیچ عکس العملی فقط نگاهش میکرد شاید هنوز امید داشت جمله اش ادامه داشته باشد!کریس با قدمهای آرام نزدیک شد و در مقابل او روی یک زانویش نشست:"من دوستت دارم جینی!واس همین بهت درخواست ازدواج دادم...همش همین!"هیونجین با گیجی به چشمان خیره کریس نگاه میکرد:"میدونم هیونگ!اگر دوستم نداشتی اینقدر محبت نمیکردی ولی بازم..."گیلاس را بدون آنکه حتی جرعه ای بنوشد دو دستی تا وسط زانوهایش پایین آورد.کریس از روی بیچارگی خنده ای کرد.همانطور که حدس زده بود هیونجین منظورش را نمیفهمید! "نه!نه هیونجین گوش کن!"گیلاس پر را از میان انگشتان او بیرون کشید و کنار پاف روی زمین گذاشت تا بتواند دستهای قشنگش را بگیرد."من چون دوستت دارم خواستم که پیشم بیایی و با من زندگی کنی"دستهای سست هیونجین را سفت گرفت و سرش را بلند کرد.نگاه هیونجین هنوز هم گنگ و ناخوانا بود! "متشکرم کریستوفر!منم تو رو دوست دارم اما اینکه دلیل اصلی تو نیست!منظور من اینه که تو بخاطر من کلا همه چیزو به میون گذاشتی حتی رویاهای پدر مادرت..."کریس از حرص خندید!باورش نمیشد هنوز هم هیونجین از درک واقعیت طفره میرفت! هیونجین با دیدن خنده کریس نامطمئن ساکت شد.چرا بنظر می آمد کریس عصبانی شده؟!"جینی...جینی عزیزم!"کریس سرش را خم کرد و به انگشتان بلند او بوسه زد!هیونجین با تعجب دستهایش را پس کشید.کریس دوباره سرش را بلند کرد.بالاخره ترس و تردید در چشمان هیونجین ظاهر شده بود! کریس مشتهایش را در دو طرف هیونجین روی پاف گذاشت و اینبار دو زانو روبرویش نشست تا خوب بتواند به صورتش خیره شود: "من عاشقتم هیوانگ هیونجین!و این عشق تنها دلیل من برای ازدواج با تو بود!"هیونجین به چشمان مطمئن و جسور کریس خیره ماند. یعنی چه عاشقش؟چرا منظورش را نمیفهمید! یعنی حرفش مفهوم بود اما درکش غیرممکن بنظر می آمد! از سکوت و نگاه ثابت هیونجین معلوم بود در تلاش برای هضم کردن حرف اوست پس اینبار لبخند مهربانی زد و هر دو دستش را روی زانوهای لرزان او گذاشت."جینی...من عاشقتم میفهمی!؟عاشق و دیونه تو!" یا از تماس بود یا نگاه بی ریا که بالاخره هیونجین حرف کریس را تا مغز استخوانهایش حس کرد و لرزید!انگار که یک تکه یخ درون قلب سوزانش افتاده و همان لحظه ذوب شده و درون رگهایش جاری شده.نه دیگر مطمئن بود کریس راست میگفت!چون این حرفهای گستاخانه و این نگاه جدی برای شوخی زیادی بود!خیلی زیاد!کریس یک نفس عمیق کشید و با شهامت اضافه کرد:"من خیلی وقته میخوامت!خیلی میخوامت! اونقدر که حاضرم خودمو با کل زندگیم فدات کنم تا تو رو داشته باشم!""میشه...میشه بس کنی!؟"هیونجین بالاخره از جا پرید.دست خودش نبود دیگر نمی توانست در مقابل این حرفهای زشت دوام بیاورد.کریس با بلند شدن ناگهانی هیونجین کم مانده بود از عقب کف اتاق بیفتد ولی نتوانست چیزی بپرسد.هیونجین چنان عجول و وحشتزده قدم برداشت که پایش به گیلاس خورد و زمین انداخت.شامپاین روی قالیچه خز سیاه سر رفت و زانوی شلوار کریس را هم خیس کرد.

cold bedWhere stories live. Discover now