12


انتظار داشت هیونجین به محض ورود به خانه از آغوشش پایین بپرد و او را بخاطر این کارش سرزنش کند ولی هیونجین چنان از دیدن دکوراسیون سیاه طلایی و فضای بزرگ و لاکچری داخل ویلا هیپنوتیزم شده بود که حتی پلک هم نمیزد!"وااااو هیونگ!اینجا..."نگاهش به دیوارهای بلند و سقف مزین به لوسترهای امپراطوری میچرخید:"خیلی قشنگه!"کریس از خدا خواسته، همانطور که او را میان بازوهایش حمل میکرد به سمت پله ها راهی شد:"جدی دوست داشتی؟""پس چی!خیلی خفنه!یعنی اولین باره دکوراسیون سیاه میبینم چون فکر نمیکردم کسی بخواد خونشو این رنگی..."و بناگه متوجه شد دارند به پله های شیشه ای نزدیک میشوند "هی؟!کجا میریم؟"کریس با ترس زمزمه کرد:"بالا...اتاقمون!"ولی هیونجین متوجه نشد.سرش را چرخانده بود و سعی میکرد از بالای شانه کریس به تماشای طبقه اول ادامه بدهد:"منکه هنوز پایین رو ندیدم"کریس به پله ها رسید:"صبح میایی خوب میگردی و همه جا رو نگاه میکنی"و به اولین پله قدم گذاشت:"الان تاریکه!" دومین پله را هم درآمد.راحت تر از آن بود که فکرش را میکرد:"فردا تو روز روشن میتونی بری حیاط و باغچه رو هم ببینی..." سومین پله را هم در آمد حرف میزد تا حواس هیونجین را پرت کند و مهلت مخالفت به او ندهد:"الان هر دو خسته ایم...یه دوش بگیریم و کمی استراحت کنیم "هیونجین می توانست ببیند با هر قدم کریس از زمین بالاتر میرود و ترسش بیشتر شد: "ولی...خیلی زوده که!هنوز شام هم نخوردیم!"و لحظه ای از پرویی خودش خجالت کشید و لبش را گزید.کریس با هر پله که در می آمد به شوق رسیدن به اتاقشان سرعتش بیشتر میشد!"فکر کردی میذارم گشنه بمونی؟"به پیچ اصلی و بزرگ پله رسید.هیونجین دستپاچه شد و با شرم خنده ای کرد:"نه من فقط..."و با چرخش زاویه دید متوجه بلندی ارتفاع شد و نالید:"اوه خیلی چیزه...من...سنگین نیستم؟"کریس لبخند زد:"اصلاً!"و به بهانه حفاظت، او را بیشتر به خود فشرد:"چیه؟از بلندی میترسی؟"هیونجین هم حلقه بازوهایش را دور گردن کریس تنگ تر کرد :"نه از تو میترسم!"و با وحشت از اینکه کریس منظورش را بد برداشت کند اضافه کرد:"...که منو بیندازی!"کریس با این حرف شیطنتش گل کرد و تکانی به بدنش داد:"آخ حواسمو پرت نکن!"هیونجین جیغ کوتاهی کشید و صورتش را در گردن کریس فرو کرد:"باشه باشه باشه... ببخشید!"قلب کریس چنان از این سادگی و معصومیتش لرزید که نتوانست ساکت بماند:"تو خیلی دوست داشتنی هستی هیوانگ هیونجین!"هیونجین از این تعریف هول کرد و غرش بامزه ای کرد:"این رسم شما تموم شد!؟"کریس خنده اش گرفت و به دروغ گفت:"نه دیگه!عروسو تا اتاق خواب میبریم"هیونجین در شرایطی نبود که به شوخی تکراری بنگچان بخندد!طعنه زد:"یعنیا...فکر همه چیزو کردی فقط مونده بند بکارت دور رونم بیندازی!"کریس با شنیدن این حرف قلب و تنش چنان لرزید که مجبور شد بالای پله ها بایستد."تو...تو...باکره ای؟!"سرش را عقب کشید تا صورت هیونجین را پیدا کند ولی هیونجین که متوجه گند کاریش شده بود به بهانه ایستادن کریس،سرش را بلند کرد:"رسیدیم؟!"با تلاقی نگاهشان باز هم نفس کریس از این زیبایی بند آمد و یادآوری طعم لبهایش او را برای بوسیدن دوباره جسارت بخشید. هیونجین معذب از سکوت و نگاه تیزی که به دهانش دوخته شده بود سرش را چرخاند. به طبقه دوم رسیده بودند.با ذوق نالید:"واااااو ! اینجا هم بزرگه که!"با عجله از آغوش کریس پایین پرید و تار موهایی که از کش پشت سرش فرار کرده روی صورتش آویزان بودند دو دستی دوباره عقب زد.ولی کریس نمی توانست چشمانش را از او پس بگیرد و حرفی بزند.چقدر باور اینکه این الهه آسمانی مال او شده بود و حالا وسط خانه و زندگی او ایستاده بود برایش غیرممکن بود!هیونجین حواسش به تغییر حال کریس شده بود ولی نمی توانست دلیلش را بفهمد. مسلماً باکره بودن او مساله ای نبود که به کریس ربط داشته باشد تا جدی گرفته شود!"اوه هیونگ!چند تا اتاق این بالا هست؟"و به بهانه شمردن درهایی که اطرافش میدید با قدمهای سریع از کریس فاصله گرفت:"منم اتاق دارم؟...کدومشه؟"کریس از ترس آنکه هیونجین به اتاقها سرک بکشد و نقشه شب اول او خراب شود دنبالش دوید:"بیا بیا از اینور!"خود را رساند و دستش را گرفت.حتی همین یک تماس ساده قلب او را از شوق لبریز میکرد.هیونجین با کشش دست کریس مسیر رفته را برگشت و همراهش وارد راهروی کوتاهی شدند که فقط دو در داشت.کریس به در سمت راستی اشاره کرد:"اونجا حموم دستشوییه و..."در روبرویش را باز کرد:" اینجا اتاق خوابمون!"چشمان هیونجین گرد شد ولی فرصت نکرد سوالی بپرسد.کریس داخل اتاق شد و کلید برق را زد.اولین چیزی که ظاهر شد تخت دو نفری سلطنتی بود با روتختی سیاه و تاج عظیم طلایی که نصف دیوار بالای تخت را پوشانده بود!اینبار فک هیونجین افتاد و پاهایش سست شد ولی کریس نایستاد و به کشیدن دست او تا وسط اتاق ادامه داد: "کمد دیواری پر لباسه!هرچی میخوایی بردار بپوش" و به در باریکی که در گوشه اتاق بزرگ بود اشاره کرد:"یه دستشویی کوچولو و دوش سرپایی هم اونجا هست"هیونجین دستش را به آرامی از میان انگشتان سفت کریس بیرون کشید و ایستاد."اینجا...اتاق خواب پدرمادرته؟"کریس هول کرد:"نه!یعنی...یه جورایی آره ولی خب زیاد نموندند"نگاه هیونجین ناباور از وسعت اتاق میچرخید:"پس اتاق تو کجاست؟""منم همینجا میمونم!"کریس مجبور بود از جواب دادن بیشتر فرار کند:"تو برو دستاتو بشور و یه چیز راحتی بپوش منم میرم پایین نوشیدنی بیارم"و به این بهانه به سمت در رفت و با سرعت اتاق را ترک کرد ولی هیونجین نمی توانست نگاهش را از تخت بگیرد.حتی برای دو نفر هم زیادی بزرگ بود و روتختی سیاه؟!اولین بار بود چنین چیزی می دید.زیادی غیر معمول و دارک بود!در حقیقت سعی میکرد افکارش را با آن موارد بی اهمیت مشغول کند تا به قصد احتمالی کریس فکر نکند.امکان نداشت آن اتاق و آن تخت را برای گذراندن آنشب یا شبهای دیگر در نظر داشته باشد! لعنت!چقدر کم کریس را میشناخت. نه فقط او بلکه دوستانشان هم چیز زیادی از زندگی کاپیتان بنگچان نمی دانستند!و چه عجیب که او بدون هیچ تامل و تحقیقی با این مرد مرموز ازدواج کرده بود!شاید به ظاهر فقط یک کلمه بود و هدف چیز ساده ای مثل اقامت گرفتن بود ولی واقعیت خیلی بزرگتر از تصورش بود.هر چند تلاش میکرد به آن فکر نکند چون ترس منطقی از این اقدام ناگهانی و احمقانه آنهم بدون دقت و تحقیق،در دلش لانه کرده بود اما بخودش حق میداد ذوق کند!زندگی فلاکت بار و کوچکش درعرض چند ساعت بکل عوض شده بود و او وارد محیط جدید،خانه ای مجلل، زندگی متفاوت و دنیای عظیم این جوان بیگانه شده بود!پله ها را دو تا یکی پرش کنان طی کرد و به پایین رسید.در خانه هنوز باز مانده بود و او انگار که مرتکب بزرگترین اشتباه زندگیش شده باشد دوان دوان خود را رساند و آنرا محکم بست اما کافی نبود.حس میکرد هرآن ممکن است هیونجین از آمدن منصرف شده یا پی به نیت کثیف او برده فرار کند!پس رمز در را زد و قفلش کرد!بالاخره نفس راحتی کشید و چرخ زد.پشتش را به در بسته تکیه داد و یک دید کلی به ویلا انداخت. آدرس آنجا را کسی نمی دانست نه حتی لینو!و این یعنی هیچکس نمی توانست عروسش را از او بگیرد!لبخندی از روی آسودگی و شرارت زد و درحالیکه به سمت بوفه میرفت موبایلش را از جیبش بیرون کشید.قبل از هر چیزی به نوشیدنی قوی الکلی نیاز بود تا موانع اخلاقی هیونجین را از سر راه بردارد و اولین شبشان را به بهترین شب زندگیش تبدیل کند! باران با آخرین قدرت و شدت میبارید و خیسش میکرد ولی او قصد نداشت برای رسیدن به خانه عجله کند. چه فرق داشت زیر سقف آسمان باشد یا سقف خانه؟چه فرق داشت باران صورتش را خیس کند یا اشک هایش؟چه فرق داشت در خیابان تنها باشد یا در میان دیوارها؟او به این دنیا تعلق نداشت.کسی او را نمی دید کسی دوستش نداشت."فیلیکس...فیلیکسییی؟...وایستا پسر!"صدای هان را از پشت سرش شنید و قدمهایش را کندتر کرد.تاریکی شب و قصرات باران برای مخفی کردن اشکهایش کمک بزرگی میکردند ولی در مقابل هان جیسونگ نیاز نبود به چیزی تظاهر کند.هان او را خوب میشناخت و رابطه دوستانه آنها بی ریا بود. هان درحالیکه دو ورق منوی غذاخوری را بالای سرش نگه داشته بود دوان دوان خود را کنار او رساند و یکی را دستش داد:"نمی تونستی تا بند اومدن بارون صبر کنی؟"فیلیکس ورق خیس شده را گرفت و خنده ای کرد:"چه چتر بزرگی!"هان متوجه حماقتش شد و دست دیگرش را هم پایین آورد:"تا دراومدی هول کردم همینا رو برداشتم اومدم"فیلکیس ورقه را پس داد و هان هردو را روی آسفالت خیس پرت کرد:"پیشنهاد من به نفع هردومون بود ولی تو خرابش کردی!"فیلیکس باور نمیکرد هان به همین سرعت و صراحت وارد موضوع بشود.خنده تلخی کرد:"خودمم نمی دونم چرا چنین حماقتی کردم"هان دستش را سپر چشمانش کرد تا قطرات تیز باران کورش نکند:"تو هم دوسش داری! تو هم نمی خوایی بره!"لبخند فیلیکس به فوریت خشکید:"ولی کاش میرفت!"و دوباره راه افتاد.چه خوب که در مقابل هان می توانست خودش باشد!بیرحم و حسود و بدجنس!هرچند هان قبول نداشت و مثل همه او را فرشته می دید!هان هم خنده ای کرد و بدنبالش قدم برداشت تا رسیدن به خانه همراهیش کند.

cold bedWhere stories live. Discover now