کمتر از یک ثانیه بود!هیونجین چنان ناگهانی و با سرعت سرش را عقب کشید که دستهای کریس در هوا خشکید.

"نکن!"لبهایش را تند تند با پشت دست پاک کرد:"دیگه هیچوقت این کارو نکن... هیچوقت!" و قدمی عقب برداشت تا از کریس دور شود.

کریس در شوک مانده بود.مسلماً انتظار استقبال شدن نداشت ولی این خشم و اکراه دیگر زیادی بود.یعنی چه هیچوقت؟!

"متاسفم!"نمی دانست چطور خشم خودش را کنترل کند:"نمی خواستم یعنی..."

"تو مجبور نیستی..."هیونجین غرش شرمگینی کرد و سر به زیر انداخت چون نمی توانست به چشمان کریس نگاه کند.

"خدای من!"کریس از شدت خشم خندید:"مجبور چیه پسر!؟من از بوسیدن تو..."

"بس کن!"هیونجین داد کشید و صورت سرخ شده اش را پشت دستهای لرزانش مخفی کرد:"لطفاً ادامه نده"

کریس با ناامیدی و کلافگی فوتی کرد و به سمت در گاراژ رفت .چنان ناراحت شده بود که قلبش وحشیانه می تپید و لبهایش برای فریاد نزدن بهم قفل شده بود.

هیونجین از قدمهای محکم و نفس های بلند کریس فهمید چقدر عصبانی اش کرده است و با پشیمانی سعی کرد درستش کند:"من...من میخواستم بگم ...نیاز نیست برای ثابت کردن چیزی به من کاری بکنی من فقط..."چقدر حرف زدن در این باره برایش سخت بود...

"خیلی خب فهمیدم!"کریس در گاراژ را به سختی با دستهای لرزانش باز کرد.هرقدر هم عمیق نفس میکشید حس میکرد کافی نیست و هرآن ممکن است قلب وحشی اش از کار بیفتد!چطور ممکن بود؟او که به گرمتر شدن رابطه خودشان خیلی مطمئن و امیدوار بود پس چرا هر لحظه بیشتر و بیشتر از عشقش فاصله میگرفت و داشتن هیونجین به بعید تبدیل میشد؟!

هیونجین جرات نداشت دنبالش برود.به دلایلی که هنوز از درکش عاجز بود احساس شرم میکرد ولی مجبور بود چون کریس داخل گاراژ تاریک شده و در را برای او باز نگه داشته بود!

جلوی خانه رسیده بود ولی چراغ ها هنوز خاموش بود و این نشان میداد هان هنوز برنگشته بود. پس دو قدم از در فاصله گرفت و روی سکوی بتنی بلندی که دور باغچه کشیده شده بود نشست.هیچ دوست نداشت داخل شود.دلش بقدر کافی تنگ بود که نتواند تنهایی را تحمل کند.برای اولین بار از زندگیش این قدر بیزار شده بود.از ترک کردن کشورش،از آنجا در آمریکا بودن،از پیدا کردن بچه های هموطن و از همه عجیب تر از دیدن هیونجین زیبا!

سرش را بلند کرد و آسمان شفاف بعد باران و ابرهای پراکنده را که با تنبلی از جلوی ماه براق کنار میرفتند نگاه کرد.یعنی الان هیونجین کجا بود؟در پانسیون؟نه!محال بود کریس راحتش بگذارد!خصوصاً حالا که برای داشتنش دلیل محکمی مثل ازدواج داشت. پس یعنی ممکن بود آنشب...

cold bedWhere stories live. Discover now