9
دوباره داخل ماشین و پشت فرمان برگشته بود.اینبار با لبهایی که خون رویشان خشک شده بود و سر و تنی که باران خیس کرده بود.درد داشت.درد قلبی که شکسته بود!هنوز هم باور اینکه رفاقت قدیمی و صمیمانه ای که با لینو داشت اینطور ساده و سریع و خشونت آمیز تمام شده باشد برایش سخت بود اما بخودش حق میداد. با اینکه از احساسات لینو نسبت به هیونجین با خبر بود اما احساسات خودش هم دستکمی از او نداشت.عشق هیونجین چیزی نبود که بتوانند فداکاری و چشم پوشی کنند یا مشورت کرده مسالمت آمیز تصمیم بگیرند.هیونجین یک جواهر ناب غیر قابل شراکت بود و مسلم بود در آخر باید قلب یکی از آندو بشکند.
گوشی در جیبش لرزید و نگاه خیره او را از خیابان خلوت روبرویش گرفت.هیونجین بود.فقط دیدن اسمش روی صفحه موبایل کافی بود همه چیز را یکباره فراموش کند و حتی بدون توجه به سوزش لب پاره اش لبخند بزند.
"بله؟"
"هیونگ؟...سلام"
سر کریس عقب روی صندلی افتاد و چشمانش از شوق شنیدن صدای شیرین دلداده اش بسته شد:"جونم...بگو"
"الان لینو اینجا بود...فکر کنم یه چیزایی فهمیده"لبخند کریس خوابید و چشمانش باز
شد.هیونجین بی خبر از همه چیز با لحن هیجان زده ادامه میداد:"من سعی کردم با همون داستانی که در مورد پدرت و استخدام ساختیم قانعش کنم اما انگار باور نکرد"
کریس با مهربانی زمزمه کرد:"مهم نیست عزیزم!خودم باهاش حرف میزنم"
"آره لطفاً!...سعی کن درستش کنی"
"باشه "کریس نیشخند زد.هیچ چنین قصدی نداشت!بهرحال فایده هم نداشت!
"یکی هم اینکه چانگبین زنگ زده بود!"کریس گوشهایش را تیز کرد.نمیفهمید چانگبین به جریان آنها چه ربط داشت و هیونجین انگار قدم میزد نفس بریده اضافه کرد:"در مورد اقامت گرفتن من کنجکاو بود!یه چیزایی پرسید منم موقتاً دست به سرش کردم اما متوجه شدم که...که خودمم چیزی از پدرت و شغلش نمیدونم...در واقع هیچی نمیدونم که وقتی بچه ها پرسیدند جواب قانع کننده و درستی بدم"
کریس نفس راحتی کشید:"هر چی لازمه بدونی خودم بهت میگم"
هیونجین غر ریزی زد:"ما باید امروز به اون تولد لعنتی میرفتیم...اینط... اینطوری خیلی شک برانگیز شدیم"
کریس بجای حرفهایش متوجه طرز بیانش شد:"چکار داری میکنی؟چرا نفس نفس میزنی؟"
"تو خونه هیچی نیست نه حتی آب...میرم خرید..."و لحظه ای صدایش دور شد:"به چتر نیاز نیست آقای جکمن همین مارکت روبرویی بدو بدو میرم میام"
کریس با عجله صاف نشست و به در پانسیون نگاه کرد.چه حماقتی کرده بود آنجا پارک کرده بود.تقصیری هم نداشت!هیچ فکرش را نمیکرد هیونجین در این هوا آنهم نیم ساعت بعد از ورود به خانه بخواهدخارج شود.موبایل را با شانه اش نگه داشت و دست
YOU ARE READING
cold bed
Fanfictionهیونجین بله کریس را شنید و قلبش با ترس فشرده شد انگار هنوز هم کابوس میدید. ازدواج با همجنسش!؟ حتی اگر بهترین دوستش باشد و از نیت خیرش مطمئن باشد... خودش و این حس بدی که نسبت بخودش پیدا کرده بود به کنار،یا پدربزرگش؟اگر میفهمید فقط بخاطر اقامت آمریک...