پچ پچ آهسته ای در دوردستهای ذهنش میشنید که به او تاکید میکرد این لبهای کاپیتان تیم بسکتبال دانشگاه ،کریستوفر بنگچان است که آنروز صبح با او ازدواج کرده و حالا در تختخواب مشترکشان دارد میبوسد!حقیقت مثل دریای خروشان،خیلی بزرگ و وحشتناک اما همانقدر هم زیبا و پرابهت بود!احتمالاً یا خواب میدید یا مست بود یا هم...عاشق این مرد جذاب بود!وگرنه این شجاعت و گستاخی برای ادامه دادن عشقبازی هیچ جواب منطقی دیگر نداشت!
مگر در مقابل این لبهای شهوت انگیز که ناشیانه بوسه های سطحی و کوتاه به دهان او میزدند چقدر می توانست بخشنده و صبور باشد؟آنهم وقتی برخلاف دفعات قبلی اینبار با رضایت، هیونجین را در اختیار داشت!پس درحالیکه وحشیانه تن زیبای او را چنگ میزد و لمس میکرد زبانش را با شوق از میان دو لب دلفریب داخل غلتاند و شروع به چشیدن زبان لرزان او کرد.
زبان کریس را حس میکرد!در دهان او میچرخید و همه جایش را میلسید!نفسش را حس میکرد داغ و پرولع در گلوی او پر میشد.دستهایش را حس میکرد روی جای جای بدن او چنگ میزد و درد خوشایندی به او میچشاند.یعنی اینکه لذت میبرد درست بود؟
بوسه های نفسگیر کار خودشان را کرده او را تحریک کرده بودند بحدی که هرآن ممکن بود ارضا شود.دیگر چه میخواست چه نمی خواست کنترل و تحمل خود را تماماً از دست داد و از صورت شیرین معشوق به گردن هوس انگیزش حمله کرد و پوست هلویی او را به دهان گرفت!همزمان دستش را از لای زیپ شلوار او که لحظه قبل باز کرده بود داخل فرو کرد!
هیونجین غرق شهوتی که تن مست او را احاطه کرده بود داشت بخواب میرفت که حرکت چیزی درون شلوارش حس کرد.یعنی این دست کریس بود که عضو جنسی اورا گرفته و...لمس میکرد؟! "هیو...هیونگ!"بزور لای چشمان خوابالودش را باز کرد.
کریس با گرفتن عضو لخت او که از این عشقبازی کوتاه خیس و درشت شده بود به حد دیوانگی ذوق کرد.بالاخره دستش به خصوصی ترین عضو معشوقش رسیده بود! حالا دیگر می توانست تا آخرش برود!نه فقط یکبار چندین بار...تا صبح! و البته شبهای دیگر...تا دم مرگ!
نا نداشت حرف بزند:"هیونگ؟...چکار داری میکنی؟!"به خودش پیچ و تاب ضعیفی داد تا سر کریس را از گردنش، تنش را از روی سینه اش و دستش را از لای پاهایش بیرون بکشد.ولی کریس انگشتانش را دور آن چیز خواستنی سفت حلقه کرد و درحالیکه بالاپایین میمالید در گردنش نالید:"هیسسس ...چیزی نیست...چیزی نیست عشقم"
هیونجین با ناباوری نالید:"نکن...دستتو بکش!"و به سرشانه های درشت کریس چنگ زد و سعی کرد هلش بدهد بلکه از رویش بلند شود.تازه متوجه میشد تن کریس لخت بود!
ولی کریس دیگر درخود نبود.همه خواسته هایش درهم برهم در ذهنش میچرخید و آنچنان او را به وجد می آورد که نمی توانست الویت بندی کند!( دوست دارم بکنمش تو دهنم و اونقدر بخورمش که خودشو روی زبونم خالی کنه و بعد...مال خودمو تو اون باسن قشنگش فرو کنم و پشت سرهم ضربه میزنم تا بالاخره تنش از عشق من پرشه و مال من شه!)
YOU ARE READING
cold bed
Fanfictionهیونجین بله کریس را شنید و قلبش با ترس فشرده شد انگار هنوز هم کابوس میدید. ازدواج با همجنسش!؟ حتی اگر بهترین دوستش باشد و از نیت خیرش مطمئن باشد... خودش و این حس بدی که نسبت بخودش پیدا کرده بود به کنار،یا پدربزرگش؟اگر میفهمید فقط بخاطر اقامت آمریک...