Part5 بورسیه

490 99 21
                                    

با ترس و ناراحتی به معاون زل زده بود لبهاش تکون میخورد اما حرفی ازش خارج نمیشد.
+ م... من
× من چی؟
+ به میل خودم بود آقای معلم

*******************

(از زبان جونگکوک)

با حرف دانش آموزم اخم هام تو هم رفت. مطمئنم این کار زیادی برای بچه ای به اون لاغری و نحیفی سخت بود. چطور اینکار رو به میل خودش انجام داده؟!
زبونمو کوتاه رو لب پایینم کشیدم و لب زدم:
× مطمئنی؟
+ بله آقای معلم
دستم رو با حالت اشاره به در خروجی اتاق دادم و همونجور که نگاهم به پایین بود لب زدم:
× برو کتابهات رو ببر
چند دقیقه مکث کرد اما سریع تعظیم کوتاهی به سمت من کرد و از اتاق خارج شد.
نامجون له گوشه دیوار تکیه داده بود و همونحور که دست به سینه بود به حرف اومد:
& آیگو انگار اشتباه متوجه شدی
... دیدین جناب جئون؛ تهمت زدین!
سرمو کوتاه تکون دادم و لپم رو از داخل گاز گرفتم‌
× اشتباه من بود
نامجون نگاهشو به ساعتش داد و سریع تکیه اش رو از دیوار پشت سرش گرفت.
& باید برم سرکلاس؛ جناب جئون دیر نکنین!
با این حرف تازه متوجه تایم از دست رفته شدم‌. باورم نمیشه به خاطره یه بچه انقدر پلن کاریم از دستم در رفته باشه.
بعد از رفتن نامجون راهمو به سمت در خروجی کج کردم؛ اما با حرف معاون سرجام ایستادم‌
... این تو پروندتون ثبت میشه.
میدونستم ثبت شدن این مزخرفات چیز خاصی نیست. بدون اینکه برگردم و حرفی بزنم از اونجا بیرون اومدم و راهمو به سمت کلاس پیش گرفتم

********************

(از زبان یونگی)

نمیدونم چقدر طول کشید تا همه کتاب هارو ببرم. ولی زیاد برام سخت نبود. اون دروغی که به جونگکوک گفته بودم به اندازه کافی ذهنم رو مشغول کرده بود.
چاره دیگه ای نداشتم. تو هیچ چیز خوب نبودم. تنها چیزی که میتونست صدای اساتید رو درنیاره پادویی کردن بود. اگه دیدن جونگکوک نبود حتی مدرسه هم نمیومدم. دلیلی برای ادامه تحصیل نداشتم..‌.
حتی اگه مثل سگ جون بکنم و درس بخونم موقعیتم کاری میکنه هیچ جایی بهم کار ندن.
نگاهم رو به ساعت دادم؛ مسلما نصف تایم کلاسی رو از دست داده بودم. حتی جونی توبدنم نمونده نبود تا بخوام راحت سره کلاس بشینم و رو درس تمرکز کنم. اما دوست داشتم که برم.
با رسیدن جلوی کلاس نفسم رو کوتاه بیرون دادم و تقه کوچیکی به در زدم.
همین تقه کوچیک کاری کرد تا همهمه کوتاهی که تو کلاس بود قطع بشه. از این موقعیت متنفر بودم.
× بیا داخل
انگار که میدونست اون فرد پشت در من بودم...
با اکراه در کلاس رو باز کردم و وارد کلاس شدم‌.
× چه عجب راه گم کردی؟
همه شروع به ریز ریز خندیدن کردن.
سرمو پایین انداختم و لب پایینم رو از خجالت و شرمساری بین دندونهام پین کردم.
+ ببخشید
× چقدر از تایم کلاس گذشته؟
نگاهم رو بالا دادم و به ساعت دوختم.
+ نیم ساعت؟
× چرا تو این رشته اومدی!
از حرفش جا خوردم؛ طولی نکشید دوباره به حرف اومد:
+ 50 دقیقه اس دیر کردی مین یونگی...
سریع تعظیم کردم و همونجور که تو اون حالت بودم با خجالتی‌ که تو صدام مشهود بود لب زدم:
× ببخشید دیگه تکرار نمیشه.

همونجور که سرپا بود قدم های آرومش رو سمت میزش پیش برد.
خودکارش رو بین انگشتهای کشیده اش جا داد.
× یکم تنبیه نیاز داری جناب مین.
از حالت تعظیم دراومدم و همونجور که لب پایینم رو میگزیدم نگاهم به خودکار بین دستش بود.

نمیدونستم میخواد چیکار کنه ولی هرچی که بود اصلا چیز خوبی نبود. خودکار رو روی برگه کاغذ روبه روش به حرکت دراورد.
× امتحان فردا رو برات صفر رد میکنم!
با التماس نگاهم رو بهش دادم. اما حتی ذره ای نگاهش رو به سمت من نداد...
با اینکه میدونست دلیل نبودنم به خاطره چه کوفتیه چشم پوشی نکرد و یا خدااقل اینطور مجازاتم نمیکرد.
× برو بشین
دوباره تعظیم کوتاهی کردم و بی رمق سمت میزم حرکت کردم. همه پچ پچ میکردن و ریز ریز میخندیدن.
... چرا اصلا این احمق مدرسه میاد.
اینکه تونستم به خاطره ورزشی که توش مقام آورده بودم و باعث بورسیه شدنم تو این مدرسه سطح بالا بشم؛ تنها چیزه مثبتی بود که داشتم.
اما وضعیت درس و سطح طبقاتیم با بقیه بچه ها منو از بقیه جدا میکرد. حالام که به سخره گرفتنم برای این چیزا انگار کاملش کرده بود.
= هی خوبی؟
همزمان با نشستن سرجام سرمو به نشونه تایید تکون دادم و کتابم رو از داخل کیف دراوردم.
= چه آشغالیه
+ هیس!
= ای بابا هست دیگه
با به صدا دراومدن تق تق خودکار رو میز نگامون به بالا دادیم.
× صحبت نشنوم

همین کافی بود تا دیگه از اون همهمه تو کلاس و وراجی و مسخره کردن دانش اموزای دیگه نباشه.
ناخواسته خوشحال شدم اون اخطار رو گرفتم‌...
طولی نکشید که زنگ کلاس به صدا دراومد و دانش آموزا یکی یکی رفتن رو به موندن ترجیح دادن. اولین نفری که از کلاس بیرون رفت جونگکوک بود.
حتی نگاهش برای یه بار هم این ور کشیده نشد...
= چرا دیر اومدی سرکلاس آخه؟
+ حوصله توضیح ندارم.
همراه این حرفم سرم رو روی میز گذاشتم و چشمهام رو بستم. نیاز داشتم حدااقل ده دقیقه برای کاره بعد ازظهر استراحت کنم.
= نمیای بریم بیرون؟
+ نه یکم خسته ام تو برو
با صدای همیشه پرانرژیش لب زد:
= باشه پس استراحت کن .
نمیدونم چقدر در سکوت تو حال خودم بودم و چشمهام رو روی هم گذاشته بودم. اتفاقی که رو راه پله افتاده بود باز هم تو ذهنم تداعی شد.
$ مین یونگی
با صدای آشنایی سرم رو از روی میز برداشتم و نگاهم رو به لیسایی که بالاسرم با نگاه طلبکارانه ایستاده بود دادم.
+ بله؟
$ فردا ورزش داریم میدونی که!
حتی نمیدونستم برنامه هفتگی از چه قراره ولی انگار که داشتیم. سرم رو به دروغ به حالت تایید تکون دادم
$ قراره کلاس دوم هم باشن
+ خوب بمن چه
$ جدی ام؛ یه مسابقه با کلاس دوم داریم
+ بمن ربطی نداره!!!
$ مسابقه بسکتبال؛ باز به تو ربطی نداره؟!
میدونستم فقط به خاطره اینکه شورای مدرسه اس اومده تا مشکل رو حل کنه.
با حالت خستگی دوباره سرم رو روی میز گذاشتم.
+ حوصله ندارم به اراجیفت گوش کنم...
خنده حرصی کوتاهی کرد و دوباره لب زد:
$ انگار میخوای بورسیه ات قطع بشه...
همین حرف کافی بود تا دوباره سرمو از میز بلند کنم.
نمیخوام این اتفاق بیفته...
من میخوام جونگکوک رو هنوز ببینم!
___________________________________________

این هم پارت جدید امروز.🥴❤️🐾
لذت ببرید‌🙂🙂🙂
کلی دوستون دارم😘
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

My Lovely Teacher (متوقف شده)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt