حتی الان برای جواب نه دادن اماده بودم. چه فرقی میکرد دیگه تو این مدرسه نباشم.
چه فرقی میکرد دیگه نبینمش...
اون مال من نیست.همهمه ی همیشگی تو کلاس موج میزد. حتی دیگه این صداها برام آزاردهنده نبود؛ حدااقل نه برای الان...
نه برای وقتیکه حالا قلبم به متلاشی ترین حالت ممکن تغییر کرده. با صدای تقه کوتاهی که به در وارد شد همگی سرجاشون جا گرفتن و سکوت رو به شلوغی ترجیح دادن.
با ورود جونگکوک باز اتفاق امروز تو ذهنم مرور شد. دستی که با گرمی دورشو احاطه کرده بود...
نگاهی که پر از عشق و سرزندگی بود. مطمئن بودم این اتفاق بین من و اون محاله؛ اما حدااقل اتفاقی که میتونست برای قلب بیچاره ام بیفته نفهمیدن این موضوع تا پایان تحصیلمه.
چرا باید خودمو گول میزدم؛ الانم نه بعدها با یکی اوکی میشد. اون یه نفر هیچوقت من نبودم.
× خوبه یه بارم که شده همه ساکت بودین
با جا گرفتنش پشت میز نگاهش رو بمن داد. مثل همیشه نبودم نه ازش رو برگردوندم نه دستپاچه شدم. فقط بهش نگاه کردم. هر ثانیه که از نگاهمون به هم میگذشت میگفتم الان تموم میشه. دیگه روشو برمیگردونه...
اما انگار این نگاه بینمون همچنان ادامه داشت!
× مین یونگی
با صدا زدن اسمم تونستم از اون نگاه سمجی که بهش داشتم چشم پوشی کنم و چند بار پلک بزنم.
+ بله آقا
× بیا پای تخته!
انتظارشو داشتم اما مثل همیشه بودم. نه چیزی رو بلد بودم نه کاری از دستم برمیومد.
+ چیزی بلد نیستم
× دوباره بگو؟
+ چیزی بلد...
با به صدا دراومدن محکم خودکار روی میز نگاهمو با ترس به بالا دادم.
× دوباره بگو
+ چیزی... بلد نیستم
× چرا میای مدرسه هوم؟چی میتونستم بگم؛ حرفی برای زدن نداشتم. حق داشت اینطور منو توبیخ کنه. حق داشت منو اینجوری تحقییر کنه. اون نبود که عاشق بود؛ اون نبود که دلش از هیچی خبر نداشت؛ اون نبود که یکیو ناخواسته شکسته بود!!!
اون نبود.
× برو بیرون و دیگم سرکلاس پیدات نشه
انتظار این برخورد رو ازش نداشتم اما چه فرقی میکرد. تنها دلیل اومدنم اون بود وگرنه اینده ای برای رقم نخورده بود که پشت میز وقتمو تلف کنم.
با بی رمقی از جام بلند شدم.
= یونگی
صدای جین بود که با حرص اما با صدایی که فقط من بشنوم لب زده بود.
= بشین لطفا من...
+ تموم شد
نمیخواستم به اراجیفی که جین سره هم میکنه گوش کنم و راهمو به سمت در خروجی کلاس پیش بردم.
با رسیدن به جلوی دره خروجی کلاس تا خواستم دستگیره در رو بگیرم با باز شدن یهویی در کلاس مواجه شدم. همین امر کاری کرد تا ترس نسبی ای که بهم وارد شده بود منو چند قدم عقب هل بده. چند عقب پرت سدنم و خوردنم به قفسه سینه جونگکوک که دقیقا پشت سرم با فاصله ایستاده بود یکی شد.
سریع خودمو ازش فاصله دادم و به جلوروم خیره شدم.
اقای معاون بود. چرا الان اینجاست؟!
... چه حلالزاده باهات کار داشتم پسر
لبخند تصنعی زدم؛ اما با حرف جونگکوک لبخندم رو لبم ماسیده شد.
× داره میره بیرونبازومو سمت خودش کشید و دستشو تو یه حرکت دوره کتفم گیر انداخت.
... آیگو الان با این قهرمان کار داریم!
همین حرف کافی بود تا دوباره صدای همهمه و پچ پچ ریز بچه های کلاس بلند بشه. با حرف معاون؛ جونگکوک دست هاش رو روی قفسه سینه اش گره کرد و نگاه سرتاپایی رو بهم انداخت.
× منظورتون چیه جناب معاون
...روشن نیست؟
چند بار رو شونه ام ضربه زد و دوباره به حرف اومد:
... این آقا پسر قراره برای مدرسه بازی کنه
اینکه خودش شخصا اومده توی کلاس تا ازم استقبال کنه زیاد هم شوکه برانگیز نبود. حتی شده باشه برای یه افتخار کوچیک مزخرف کل مدرسه رو از این رو به اون رو میکنه...
× هوم. همون مسابقه بسکتبال؟
... جناب جئون چقدر شما باه...
× احیانا ربطی به رشته اشون داره...
حرف جونگکوک با سکوت محض کلاس یکی شد. حتی معاون هم حرف زدن رو فراموش کرده بود.
نگاهم رو از جلوی پام به جونگکوک دادم. اون چشم ها با اون همه سردی باز هم قلبم رو گرم میکردند.
+ فکر نکنم این رشته به دردم بخوره!
× تازه به این نتیجه رسیدی؟
دست معاون رو اروم و با احترام از رو شونه ام پایین کشیدم و چند قدم کوتاه سمتش پیش بردم.
+ اره تازه به این نتیجه رسیدم!نگاهش رو از من به سمت معاون کج کرد.
× بهتره سریع کارای انتقالیشو انجام بدین.
... دانش اموز به این خوبی که...
جونگکوک نزاشت معاون بخت برگشته حرفشو کامل بزنه و با همون خونسردی قبلش ادامه داد«
× تو کلاس من جا نداره
... جناب جئون داری زیاده روی میکنین
میتونستم متورم شدن رگ گردن معلم عصبی رو از این فاصله به وضوح ببینم. چرا دروغ بگم واقعا داشتم میترسیدم.
... یونگی تو برو سالن ورزشی
سرمو کوتاه تکون دادم و بدون اینکه تعظیم کنم از کلاس خارج شدم. حتی منتظر واینستادم تا ببینم دیگه میخواستن چیکار کنن. چه فرقی میکرد برای هرکدوم و هر فردی من فقط یه مهره بودم. اگه یه مهره سوخته بودم از زمین بازی کنار میرفتم ولی اگه خوب بازی میکردم منو مهره اصلی جای گذاری میکردن..
میتونستم صدای حرف زدنشون که با دور شدنم کم و کمتر به گوشم میرسید بشنوم. اونقدر دور شدم تا فقط صدای برخورد کف کفشم رو موزاییک راهروهای کلاسم به گوش برسه. با رسیدن جلوی درب بزرگ سالن ورزشی نفسم رو کوتاه بیرون دادم و وارد سالن خالی از آدم های داخلش شدم.
به اولین نیمکتی که برای بازیکن های ذخیره اختصاص داده شده بود نزدیک شدم و روش نشستم...
معمولا هرروزم ناامید و تهی از زندگی میگذشت. اما امروز بدتر از هرزمان دیگه ای بود. فهمیدن این موضوع که دلیل تپش های قلبم کسیو رو برای خودش داره برای این حس از هم پاچیدگی کافیه.صدای کف کفشم روی سالن ورزشی که به حالت رفت و برگشت حرکت میدادم تو کل فضای سالن پیچیده میشد. همین امر برای شکستن این سکوت کذایی داخل سالن به اندازه بود. نگاهم رو سمت تنها شی جامونده ویط زمین بسکتبال دادم. یه توپ بود که اون وسط رها شده بود.
شبیه من بود. تنها و سرگشته بدون هیچ برنامه ای برای زندگی و آینده.
__________________________________________بعد از یه هفته و نیم غیبتم سلام.🫠❤️🐾
نبودنم به خاطره استارت کار جدیدم بود و هنوزم درگیرشم ولی به خاطره شماها سعی کردم دوباره پلن نوشتن فیک هارو حفظ کنم.🥺🥺🥺
لذت ببرین و کلی دوستون داره.😍
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
My Lovely Teacher (متوقف شده)
Teen Fictionتا حالا شده بخوای از خط قرمز ممنوعه هات بگذری؟! خط قرمزی که اگه ازش بگذری؛ میدونی هیچ سرنوشت خوبی درانتظارت نیست!!! _____________________________________________________ مین یونگی پسر ۱۸ ساله ای که برای رسیدن به آرزوهاش مجبوره تلاش کنه. چی میشه اگه...