روز بعد، انگار که دنیا داشت به پایان می رسید!رعد و برقهای وحشتناک میزد و بارون با شدت به پنجره های قصر شلاق میزد. جوری که لویی از دفتر کار هری نمیتونست ضلع شرقی قصر رو ببینه. و نکته جالب این بود که تمام روز رو توی دفتر هری گذرونده بود.
هری بهش گفت که روز آرومی داره. نه کنفرانسی، نه مصاحبه ای، نه تلفنی.... فقط یه مقدار کاغذ و فرم هست که باید چک کنه. که به شدت حوصله سر بر و خسته کننده س.
پس لویی، پسر جنتلمنِ قصه ی ما، این افتخار رو به شاهزاده هری داد تا کنارش بشینه و براش گیتار بزنه و آهنگ های دهه ی هشتاد رو براش بخونه.با صدای رعد و برق، لویی از پنجره بیرون رو نگاه کرد، و بعد هری رو دید که همچنان متمرکز روی کاغذهاس.
هر از چندگاهی به کتاب کنار دستش نگاهی مینداخت و دوباره با خودکارش یه چیزی می نوشت.
انگشتهای لویی واسه خودشون مینواختن و چشمهای لویی هم هری رو نگاه میکرد.ساعتها میگذشت بدون اینکه کلامی بین اونا رد و بدل بشه. تنها صدای بارون بود. هر ساعت هم آماندا با سینی چای میومد و ازشون میپرسید اگر چیز دیگه ای لازم دارن....
"کافیه.....من دیگه بَسَمه!"
صدای لویی دراومد. غر زد و گیتار رو کنارش به دسته ی صندلی تکیه داد.
"انگشتهام درد گرفتن!"هری توی همون حالتی که بود خندید. حتی به خودش زحمت نداد لویی رو نگاه کنه.
"گوش دادن به تو واقعا لذت بخش بود.ممنونم""من در خدمت شمام اعلی حضرت"
ریلکس و راحت لم داد روی مبل و یه کوسن زیر سرش گذاشت.
"جدی، اون کتابه چیه؟؟ انجیل میخونی؟"هری نگاهی به لویی انداخت. کتاب رو بلند کرد و بهش نشون داد. یه کتاب قطور و فاکینگ قدیمی بود با جلد قهوه ای طلایی. نوشته هاش به نظر انگلیسی بودن اما لویی نمیتونست بخونتشون.
ولی از اونجایی که لویی هیچوقت کم نمیاره. یه "همممم" گفت و سری تکون داد.
"کتاب خوبیه..."هری لبخند زد و سرشو تکون داد. و دوباره نگاهشو به کاغذا برگردوند.
"تو انجیل میخونی؟"
"چند باری توی زندگیم خوندم. ولی در کل آدم مذهبی نیستم"
هری اعتراف کرد و لویی خیره بهش، یکی از ابروهاشو برد بالا.
"خیلی با کارایی که انجام دادن موافق نیستم""اما............"
"اما ......اگر به کسی، منظورم هر کسی! بگی که من اینو گفتم، ممکنه قانونی وضع کنم که حکم اعدام رو قانونی کنم و شخصاً سرتو از تنت جدا کنم."
"نه اینکه حالا میتونی قانون وضع کنی...."
لویی زیر لب گفت."الان داری قدرت منو زیر سوال میبری؟؟!!!"
"اگه بِبَرم چی؟؟؟؟"
نیشخند شیطنت آمیزی زد.
"میخوای چکار کنی سرورم؟""من شاهزاده م"
YOU ARE READING
love will tear us apart L.S
De Todo"نباید مزه ی خوبش رو میچشید، وقتی میدونست هرگز نمیتونه اونو داشته باشه..." قرار بود فقط یک شب باشه. اما وقتی تمام دنیا به قرنطیه میره، لویی تاملینسون، خواننده ی معروف و محبوب، خودش رو حبس شده در قلعه ویندزور میبینه. در کنار شاهزاده هریِ لعنتی..... N...