چندین ماه، تمام اون خندیدن ها، اشکها و لبخندها.تمام اون نشستن و ترانه نوشتن ها. تمام اون احساسات.
همه چیز...... به هدر رفت.تمام اون روزها، به هدر رفت.
تمام اون خندیدن به جک های بی مزه، بوسیدن ها، و کلماتی که باید فراموش بشن. اونقدر مهم نبودن که به یاد بمونن.
با اینکه این روزها، بهترین روزهای عمر لویی بود. اما عمیقا پشیمون بود.
همه ی اون شعرهایی رو که نوشت و ازشون ترانه ساخت. همشون در نهایت باعث شکستن قلبش شدن.لویی توی سالن اصلی ایستاده بود. نگهبان هارو تماشا میکرد که مشغول درآوردن سرسره بودن. اونجا ایستاده بود با بغضی که راه گلوشو بسته بود و دستش روی قفسه سینه ش.
یاد اون لحظه افتاد که تمام دفترچه شعرهاشو ورق ورق کرد و کف اتاق پر شد از ترانه های عاشقانه ای که برای هری نوشته بود. و به این فکر میکرد که چرا هری خودشو ازش پنهان میکنه؟!
هفت روز پیش، لویی یه اشتباه بزرگ کرد. عشقشو به هری اعتراف کرد. و همین باعث شد که در روزهای پایانی که باید هر لحظشو باهم بگذرونن، همه چیز بینشون تموم بشه.
درست همون موقعی که فکر میکرد اونا برنده میشن، باختن.هفت روز بود که هری رو ندیده بود.
لویی فکر کرده بود که هر دوتاشون سر این موضوع به توافق رسیدن که هنوز میتونن تلاش کنن! اینکه بیخیال همدیگه نشن. فکر کرد هری اون شب ازش قول گرفت چون نمیخواست لویی بره!
فکر کرد با اون قول، هری ازش بیشتر میخواد. و لویی بهش بیشتر داد!یادش اومد که چطور پاهاشو توی شکمش جمع کرد و افسوس خورد که ای کاش هیچوقت اون جمله رو نمی گفت.باید اروم اروم جلو میرفت. اما وقت زیادی براشون باقی نمونده بود!
و با اون بوسیدنها و لمس کردنهای عاشقانه، هری باید انتظار اینو میداشت که لویی بهش بگه دوستش داره! یعنی اون هیچ حسی به لویی نداشت!!!؟؟؟
یا......آمادگی شنیدنشو نداشت؟؟؟؟!!!
پس چرا باهاش عشق بازی کرد؟؟؟؟؟یادش میومد که به دیوار سنگی اتاق سردش تکیه داده بود. گریه نمیکرد، اما احساس پوچی و تُهی بودن داشت.و یهو جا خورد وقتی یکی در زد.
اون قلبش احمق و نادونش از جا پرید. امید داشت که خودش باشه. هری باشه.
ولی، فقط آنتونی بود که وارد شد. با چهره ای ناراحت و معذب."اقای تاملینسون"
گلوشو صاف کرد،
"خدمتتون رسیدم تا بهتون اصلاع بدم که ملکه دو روز آینده به قصر برمیگردن. پس...."لویی اینو میدید.....میدونست که در نهایت مجبوره بره.
سرشو تکون داد و اب دهنشو قورت داد. حلقش خشک شده بود.
"پس.... من باید فردا برم""بله"
صدای آنتونی اروم بود و سرشو پایین انداخته بود.
بعداز چند لحظه سرشو بالا اورد و به چشمهای لویی نگاه کرد.
"واقعا متاسفم لویی"
YOU ARE READING
love will tear us apart L.S
Casuale"نباید مزه ی خوبش رو میچشید، وقتی میدونست هرگز نمیتونه اونو داشته باشه..." قرار بود فقط یک شب باشه. اما وقتی تمام دنیا به قرنطیه میره، لویی تاملینسون، خواننده ی معروف و محبوب، خودش رو حبس شده در قلعه ویندزور میبینه. در کنار شاهزاده هریِ لعنتی..... N...