لویی داشت مثل بچه ها رفتار میکرد. و خودشم اینو میدونست...میدونست الکی داره به هری بی محلی میکنه. بخاطر چیزی که هنوز درموردش مطمئن نبود که هری واقعا انجامش داده یا نه!
شاید بخاطر بلایی بود که محبوبیت سر آدم میاره.
اینکه به دوست داشته شدن عادت میکنی. همه تو رو میخوان، بهت نه نمیگن، اسمتو فریاد میزنن، قربون صدقه ت میرن و میخوان بهت دست بزنن.
حتی اگر از نظر جنسی هم نباشه!از وقتی که هجده سالش بود و اولین آهنگش هیت شد، زندگی لویی، یک شبه از اینرو به اونرو شد. و بله......
لویی به این زندگی عادت کرده بود.
و حالا که برعکسش اتفاق افتاده، انگار با یه کامیون تصادف کرده.البته نه اینکه رفتاری از هری ببینه که نشون بده هری نمیخوادش، یا در کنارش اذیته، یا داره تحملش میکنه!!!
نه!
ولی..... چرا تو اتاقش نبود؟!این فکر همون معمایی بود که باعث شد لویی تا صبح خوابش نبره.
صبح یواشکی از اتاقش زد بیرون. یه چیزی از توی اشپزخونه برای صبحانه برداشت و رفت توی اتاق بازی قایم شد. و تمام روزشو اونجا گذروند.
آماندا ناهارشو براش آورد همونجا، چون لویی حاضر نبود اتاقشو ترک کنه. نشسته بود جلوی تلویزیون و متمرکز روی بازی فیفا.اینکه هری نیومد دنبالش، بدترش کرد.
دیروز کلی بهشون خوش گذشت. اما ظاهرا هری برگشته به سخت کار کردن و کم محلی کردن به لویی. لویی فکر کرد دارتش. فکر کرد هری متوجه شده که چقدر میتونه با لویی فان داشته باشه اگه بخواد. اینکه چقدر میتونه خوشحال باشه.
هدف اولِ لویی هم همین بود! ولی انگار ناخواسته،خیلی احساساتشو درگیر کرده.شاید دیشب به خودش خیلی خوش گذشته، وقتی حتی کوچکترین معنی برای هری نداشته.
شاید از همون اول هم نباید این کارو شروع میکرد. باید به شخصیت هری که میخواد هریِ خشک و حوصله سر بر و بی احساس باشه احترام میذاشت.
شاید در نهایت نمیتونه تغییرش بده، و فقط داره وقتشو تلف میکنه....لویی دلش میخواست همین الان بره و قصر رو ترک کنه. چون فرار کردن و فراموش کردن خیلی راحت تر از موندن و تحمل این وضعیت بود. اینکه اینجا گیر افتاده و دیر یا زود مجبوره با هری روبرو بشه.
اون تسلیم شده بود!
آماده بود که بازی رو ببازه و خودشو در اختیار هری بزاره. اما هری تو اتاقش نبود! اونجا نبود!
دیگه هرگز اینکارو نمیکنه......
دیگه نمیره توی دفتر کارش، دیگه باهاش غذا نمیخوره که بخواد یک ساعت روبروش بشینه، دیگه دنبالش نمیگرده.....
دیروز اینکارو کرد و ببین چه بلایی سرش اومد.لویی هیچوقت توی کنار اومدن با مسائل و مشکلات زندگی خوب نبود. مخصوصا برنامه های جدی زندگیش و آینده ش.
اون تا مدتها، مایه ی ناامیدی و سرافکندگی خانواده ش بود. درسخون نبود، شلخته بود، خیلی باادب نبود، نمیخواست درسشو ادامه بده و دانشگاه بره. و همیشه پافشاری میکرد که میدونه داره چکار میکنه و میخواد بره دنبال کاری که بهش علاقه داره.
YOU ARE READING
love will tear us apart L.S
De Todo"نباید مزه ی خوبش رو میچشید، وقتی میدونست هرگز نمیتونه اونو داشته باشه..." قرار بود فقط یک شب باشه. اما وقتی تمام دنیا به قرنطیه میره، لویی تاملینسون، خواننده ی معروف و محبوب، خودش رو حبس شده در قلعه ویندزور میبینه. در کنار شاهزاده هریِ لعنتی..... N...