PT1

247 23 7
                                    

"29 آوریل 2022"


" تنها نشستن داخله کافه‌ای که آدم ها فقط برای فراموشی یا مرور خاطرات کهنه و خاک خورده اونجان، حس عجیبی داره.
شاید هم من اینجوری حس میکنم.

مثلا میز بغلی چندتا دختر نشستن که انگار بعد از مدت ها هم دیگه رو ملاقات کردن و خوشحالن، اما یه مدت که میگذره دیگه حرفی برای گفتن ندارن و هر کسی توی افکار خودش غرق می‌شه.
یا چندتا میز اون ور تر مردی با کیک تولدی که شمع روش آب شده و به انتها رسیده تنها نشسته‌؛
چرا تنها؟!
ما آدما در هر موقعيتی تنهاییم، شاید بهش باور نداشته باشید؛ اما همینطوره! "

منو رو به دستم گرفتم و نگاهی به تمام سفارش‌های لیست شده توس منو انداختم.
تهش که چی؟! آخرش که قرار همون قهوهی همیشگی رو سفارش بدم.
دستم و بلند کردم تا گارسون متوجه‌ام بشه، بعد از اینکه سفارش یک فنجون قهوه رو دادم، منتظر موندم.
اگر بخوام حساب کنم، حدودا نیم ساعتی میشد که از قرار مون گذشته، اما اون نیومده...
چرا نیومده؟!
بازم بهونه های همیشگی.
"اوه ببخشید عزیزم ترافیک بود"
"کارای شرکت طول کشید"
"مجبور شدم کاری رو انجام بدم بخاطر اون دیر شد"
و هزاران دلیل دیگه که بار ها از شون استفاده کرده.
از همه اینا که بگذریم، وقتی که می‌بینمش همه چیز رو به فراموشی می‌سپرم.
اینکه من کجام، اونجا چیکار میکنم، اصلا من کیم و چقدر منتظرش موندم، همه فراموش میشن.

"من کجام؟ خب من الان داخل کافه آقای سانگ نشستم.
اومدم سر قرار، البته فکر کنم تنهایی!
اسمم کیم تهیونگه و بیست و دو سالمه.
الان که ساعت و نگاه میکنم سی و هفت دقیقه میشه که منتظرشم.
این دفتر منه و امروز خریدمش، یه دفتر سیاه ساده. چیز خاصی روی جلدش نداره، اما همین سادگیش منو جذب خودش کرد. وقتی دیدمش انگاری اینجوری بود که"لطفا منو بخر"، خب منم با کمال میل قبولش کردم.

وقتی تصمیم گرفتم بخرمش، نمیدونستم قرار باهاش چیکار کنم.
درست وقتی وارد کافه شدم با سانها باریستای کافه صحبت کردم، دفتر و بهش نشون دادم و ازش پرسیدم "بنظرت باهاش چیکار کنم؟" و اون بهم گفت که "میتونی داخلش خاطراتت رو بنویسی" خب اگر بخوایم اونجوری در نظرش بگیریم، ایده بدی نیست.
هست؟! "

با صدای جرینگ جرینگ کریستال های آویزون بالای، در خودکار رو داخل دفتر گذاشتم و به در باز شده، نگاه کردم. خودش بود، قبل از ورودش به کافه تصمیم داشتم که وقتی اومد باهاش صحبت نکنم و بی محلی کنم، اما فکر کنم این یکم از توان من خارج باشه متوجه هستی چی میگم؟!‌

با دیدنم لبخند همیشگیش روی لب هاش نقش بست و به سمتم اومد. شاخه گلی که دستش بود رو جلوی صورتم گرفت، پشت میز نشست و در همون حال، آروم جوری که فقط خودمون بشنویم، گفت:
- ببخشید عزیزم، پشت ترافیک گیر کردم. منو می‌بخشی آره؟

𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡Where stories live. Discover now