PT2

134 18 11
                                    

"6 مه 2022"

" یک هفته‌ای گذشته و هنوز با سو هیون صحبت نکردم. نامجونی هیونگ کار‌هاش رو انجام داده و داره تا چند هفته دیگه آماده رفتن میشه.
فکر کنم قرار حسابی تنها و دلتنگش بشم.

الان هم داخل اتاق کوچیکم نشستم؛ تا چند دقیقه پیش که درحال چک کردن برنامه کلاس‌هام بودم.
نگاهم به دفتر سیاهم افتاد و برش داشتم؛ بجز امروز شیش روزه که سمتش نرفتم. فکر کنم کم کم دارم بهش عادت میکنم.
دلم میخواد هر اتفاقی که برام میفته رو مثل الان اینجا بنویسم.
اما هیچ اتفاق خاصی نمی‌افته. بیدار شدن...غذا خوردن...دانشگاه رفتن...بازم غذا خوردن...و خوابیدن.
خسته کننده است که هر روز اینا رو بنویسم... "

با صدا شدن اسمم توسط نامجون هیونگ دفتر رو روی زمین ول کردم و از اتاق خارج شدم.
درحالی که بهش نگاه می‌کردم، لبخندی زدم و پرسیدم:
- بله هیونگ؟

نامجون لیوان‌های درون دستش رو روی میز گذاشت و روی زمین کنار میز نشست.
- بیا شام بخور تهیونگا.
لبخند بی‌حوصله‌ام جاش رو به لبخند ذوق زده‌ام داد.
چون حسابی گشنه بودم! تا همین چند دقیقه قبل شکمم داشت "داد و بی داد" می کرد.
- چشم.

در حالی که روبه روی نامجون روی زمین می نشستم، دست‌هام رو بهم زدم که صدای گوش خراشی داد.
- هیونگ چه کرده همه رو دیونه کرده!!!

نامجون به حرف مسخره‌ام با صدای بلندی خندید و اشاره‌ای به میز کرد و زمزمه کرد:
- همیشه همین و میگی جغله؛ اما شکمت که سیر بشه از مزه بدش غر میزنی!
نمایشی صورتم رو مظلوم کردم و با لحن بغض داری زمزمه کردم:
- یا هیونگ اذیتم نکن.
- بخور بچه من میدونم تو چه بازیگری هستی این فیلم هات رو من هیچ تاثیری نداره.

لبخندی زدم با خودم فکر کردم که...
همیشه "بازیگر" بودن چیز خوبی نیست.
اره چیز خوبی نیست؛
حواس‌تون به بازیگرهای دورتون باشه... اونا زیادی دل شکسته ان؛ انقدری دل شکسته که مجبور شدن برای ادامه دادن، نقاب بی‌تفاوتی روی صورت شون بزارن.

- چیشده جغله؟
غذای داخل دهنم رو قورت دادم و سری به طرفین تکون دادم.
- چیزی نشد‌ه که. بعدشم جقله خودتی من خیلی هم مردونه‌ام. ببین.

بازو‌های گوشتیم رو به نمایش گذاشتم که نامجون با پوزخند مسخره کننده‌ای که روی لب‌هاش گذاشت، بازوی حجیم و عضلانیش رو بالا گرفت.
با خجالت فوری دستم رو کنار پام گذاشتم.
بی توجه به خندیدن های نامجون به خوردن غذای خوشمزه روی میز ادامه دادم.
- ناراحت شدی؟!

لب پایینم رو بیرون دادم و با لحن تخسی "نخیر"ای زیر لب زمزمه کردم.
نامجون دستش رو بین موهام برد و بهمشون ریخت.
- غصه نخور کوچولو...بزرگ میشی یادت میره.

همیشه همین رو میگن؛ اما به نظر من گول این حرف هایی که میگن "بزرگ میشی یادت میره" یا "غصه نخور میگذره "، "زمان درستش میکنه" رو نخورید...تجربه کردم.
وقتی بزرگ بشی فراموش نمی‌کنی، نمیگذره و حتی زمان هم درستش نمیکنه؛ فقط بهش عادت میکنی.

𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡Where stories live. Discover now