نمیدونست تصمیمی که گرفته چقدر درسته، ولی یه حسی درونش میگفت که مشکلی پیش نمیاد. احتمالا هیچ وقت قرار نیست دست از احساساتش بکشه و با عقلش پیش بره.
- خودت بهش میگی؟
صدای یونگی وادارش کرد تا از افکارش دست بکشه، میدونست منظورش چیه، اما تهیونگ مطمئن بود که نمیتونه انجامش بده.
-میشه خودت اطلاع بدی؟
یونگی نگاه عمیقی به چشمهای پسر انداخت، رفیقش آدم حرف زدن نبود، پس مجبور بود تا از چشمهاش حرف بکشه. مردمکهای منتظر پسر خیالش رو راحت کرد.
- آره بهش پیام میدم.
از روی کاناپه بلند شد، درحالی که به سمت اتاق قدم برمیداشت زمزمه کرد:
- ممنونم. میرم بخوابم. شبت بخیر هوسوک هیونگ، شب بخیر یون.
این گوشه گیریهای تهیونگ فقط و فقط بوی افسردگی میداد و یونگی این رو نمیخواست. به سرعت تنها دلیلی که به ذهنش رسید رو به زبان آورد:
- شام؟
قبل از ورود به اتاق، کوتاه جواب داد و درب رو پشت سرش بست.
- نمیخورم.
اخمی از نگرانی روی پیشانی یونگی نشست، از جاش بلند شد تا به سمت اتاق بره.
- اما...
هوسوک از آشپزخونه خارج شد و نیمه راه آرنج یونگی رو به دست گرفت و در حینی که به سمت میز غذا هدایتش میکرد، گفت:
- بذار راحت باشه یون.
یونگی درک نمیکرد که چرا بقیه جوری رفتار میکنن انگاری اتفاق خاصی نیافتاده، با عصبانیتی که افسارش به کل از دستش خارج شده بود و مثل حیوونی رام نشده برای خودش میتازوند؛ گفت:
- هنوز کامل خوب نشده، نمیتونم جوری رفتار کنم که انگار هیچی نشده!
روی صندلی نشست، هوسوک روبهروش جا گرفت. در حینی که بشقاب پسر رو پر میکرد، لب زد:
- برای خوب شدنش مجبوری... .
خوب شدن تهیونگ؟ یعنی میشد؟ عصبانیت یادش رفت و با نگرانی نیم نگاهی به درب بسته اتاق انداخت، درحالی که نگاهش رو به هوسوک میداد پرسید:
- بنظرت خوب میشه؟
مرد از غذا کشیدن دست کشید، فعلا آروم کردنه پسر موردعلاقهش از همه چی مهمتر بود.
- میشه، اما رد زخمهاش تا ابد میمونه. شاید به چشم نیاد، ولی روحش تیکه تیکه شده...
نمیخواست هوسوک متوجه بشه چقدر از درد کشیدن تهیونگ ناراحته، به سرعت نگاه از چشمهای مهربونش گرفت و به غذای داخل بشقاب داد.
- کاش میشد روح رو تعویض کرد، بنظرت مشت و لگد میتونه این بالا رو سر آدم بیاره؟
باز هم افکارش به سمت روزی که تهیونگ باهاش تماس گرفت و یونگی با عجله خودش رو به بیمارستان رسونده بود، کشیده شد.
"چی کشیده بود تهیونگ؟ یعنی چند وقت بود که توسط اون شیطان عذاب میکشید؟ چطوری نفهمیدم؟"
اگر صدای هوسوک پسر رو به خودش نمیآورد، احتمالا یونگی با سوالهای توی سرش به دیوونگی میرسید.
- مشت و لگد نه، اما بعضی از کلمات چرا، مثل یه خنجر داغ شده هم میسوزونه و هم تیکه پارهات میکنه...
کلمات! چی شنیده بود مگه؟ چی به تهیونگ عزیزش گفته که به این روز افتاده؟
- میدونی چرا؟
زبونش به حرف زدن نمیچرخید، میخواست گوش بده، تا هوسوک براش یه دلیل قانع کننده بیاره. سرش رو به معنی نه تکون داد. مرد لبخندی زد و به آرومی خیره به چشمهایی که برق اشک رو میشد درونشون دید؛ زمزمه کرد:
- چون خودت میدونی طرف داره راست میگه، میدونی دوست نداره، انقدری که حتی زنده و مردهت هم براش مهم نیست؛ ولی هی به خودت دورغ میگی، حتی وقتی که داره با دستهای خودش جونت رو میگیره انکار میکنی.
نتونست طاقت بیاره، به حرف اومد:
- این حماقته بنظرم، اصلا میشه روش اسمی گذاشت؟
لیوان آب یونگی رو پر کرد و به سمتش گرفت، با آرامش لبخندی روی لبهاش نشوند و توضیح داد:
- بهش میگن عشق، انتهای مسیر دیوونگی و حماقت به عشق وصل میشه، عزیز دل هوسوک.
عزیز دلش بود؟ حتی یادش رفت بحث چی بود. فقط به گیجی حرف مرد رو تایید کرد.
- فکر...فکر کنم حق با توعه.
هوسوک یک بار خیانت دیده بود و تهیونگ رو به خوبی درک میکرد؛ میدونست طول میکشه تا به حالت قبل برگرده و بتونه به کسی اعتماد کنه، مطمئنا ترکشهای رابطهش با سوهیون تا مدت زیادی قراره زندگیش رو مورد اصابت قرار بده.
اما از یه چیزی مطمئن بود، دقیقا همونطور که یونگی، هوسوک رو به زندگی برگردوند؛ یکی پیدا میشه و تهیونگ رو به زندگی برمیگردونه.
YOU ARE READING
𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡
Fanfiction𝙏𝙝𝙚 𝙬𝙝𝙞𝙥 ⇢ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴇᴀᴍ, ᴀɴɢꜱᴛ, ʀᴏᴍᴀɴᴛɪᴄ, ʙᴅꜱᴍ ⇢ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴋᴏᴏᴋᴠ, ꜱᴇᴘ ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ: ɴᴇᴍɪꜱᴏ « تهیونگ پسری که از بچگی روی دوست برادرش "کیم سوهیون" کراش داشته و حالا یک سالی از رابطه شون میگذره. رفتارهای عجیب و اذیت کننده دوست پسرش بعد از رفتن برادرش نا...