با صدای آیفون با عجله از جام بلند شدم، به ساعت روی دیوار که سه صبح رو نشون میداد نگاه کردم...
نکنه اتفاقی براش افتاده؟؟
سریع در خونه رو باز کردم، قبل از اینکه بتونم چیزی بگم دختری که سوهیون رو با زور به خودش تکیه داده بود گفت:
- میشهکمک کنی بیارمش داخل؟!با شک سری تکون دادم و به سمت شون رفتم، با کمک دختر سو هیون رو به اتاق بردم و جاش رو روی تخت مرتب کردم.
شرمنده به سمتش برگشتم تا ازش تشکر کنم.- من ها را هستم خوشبختم.
بی حس نگاهش کردم و بی توجه به دست بلند شداش که به سمتم گرفته بود سری تکون دادم و از کنارش رد شدم.
- یه دورهمی از طرف شرکت بود که سهام داره اصلی برگزار کرده بود، خب منم به عنوان همکارش وظیفه دونستم تا به خونه بیارمش.
همه این حرف ها رو در حالی میزد که لبخندی شبیه به پوزخند روی لب هاش بود.
به سمت آشپزخونه رفتم در همان حال ازش پرسیدم:
- قهوه یا چای؟!- اوه متشکرم چیزی نمیخورم دیر وقت شده و باید برگردم خونه.
باز هم فقط سری به تایید حرفش تکون دادم و قهوه ساز رو به برق زدم... چند ثانیه بعد فقط صدای بسته شدن در خونه بود که اومد.
این روز هام عجیب حس بدی بهم دست میده؛ شاید بخاطر نبود نامجونه؟!
ماگ قهوه رو برداشتم و به سمت اتاق نقاشیم رفتم، وسط اتاق ایستادم نگاهی به بومی که نقاشی نصف نیمه ای روش خود نمایی می کرد انداختم.دلم میخواست که تمومش کنم، ماگ روی میز رنگ ها گذاشتم و بدون پوشیدن پیشبند در رنگ ها رو باز کردم و قلم رو به دستم گرفتم.
در حالی که شروع به رنگ زدن می کردم؛ به این فکر کردم که..چرا دنیا برای من انقدر ساکته؟!
جوری که انگای هیچکس توش وجود نداره و اگرم هست در حد موج رادیوی خراب قدیمیه.
دارم سعی میکنم تا اون رادیوی خراب کوچولو رو تعمیر کنم، تا راهش بندازم و بتونم به آهنگ های کلاسیک و قدیمیش گوش بدم...اما مثل اینکه این رادیوی زیادی کار کرده، خیلی پیر شده و حوصله خوندن نداره...ترجیح میده بجای اینکه ساعت ها برای من برنامه های مختلف پخش کنه،
گوشه طاقچه استراحت کنه.اما من نیاز دارم به وجودش تا همه چی رو فراموش کنم.
فراموشکنم که، یک شخصی هست که من خالصانه دوسش دارم، اما اون بی توجه به درد هایی که به من میده فقط با لبخند بهم خیره میشه، جوری بهمنگاه میکنه که قلبم بی قرار میشه...لبخند هاش کل تنم و گرم میکنه...من فقط با شنیدن نفس هاش تموم درد هام و یادم میره...این رادیوی خراب گوشه خونه گاهی حتی موج های خستهاش رو هم از من دریغ میکنه...
میشینه و به صدای گریه های من گوش میده و بی صدا به اشک های من خیره میشه.
YOU ARE READING
𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡
Fanfiction𝙏𝙝𝙚 𝙬𝙝𝙞𝙥 ⇢ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴇᴀᴍ, ᴀɴɢꜱᴛ, ʀᴏᴍᴀɴᴛɪᴄ, ʙᴅꜱᴍ ⇢ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴋᴏᴏᴋᴠ, ꜱᴇᴘ ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ: ɴᴇᴍɪꜱᴏ « تهیونگ پسری که از بچگی روی دوست برادرش "کیم سوهیون" کراش داشته و حالا یک سالی از رابطه شون میگذره. رفتارهای عجیب و اذیت کننده دوست پسرش بعد از رفتن برادرش نا...