- اما یون گفت مرخصی بگیرم بهتره...یعنی بهخاطر سوهیون...با زبون گوشه لبش رو به بازی گرفت؛ از آینه نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و فرمون رو به سمت اولین خروجی چرخوند.
- فکر کنم باید دوباره تکرار کنم، تا وقتی که من هستم سوهیون حتی جرعت نزدیک شدن رو بهت نداره.
لبخندی که روی لبهام جا خوش کرد، ناخودآگاه بود؛ حسی شبیه به اینکه وسط یک کویر گیر کردی و حالا برات نیروی کمکی اومده.
یا نه، قویتر از اون، مثل وقتی که بین چندتا از دانشآموزهای مدرسه گیر افتاده بودم و نامجون هیونگ به کمکم اومد.- میشه تشکر کنم؟
اخم محوی که هنوز روی پیشانیش بود کمی غلیظتر شد. کوتاه جواب داد:
- نه.
نمیتونستم درکش کنم. درسته اون داشت به خواسته خودش کمکم میکرد، اما تشکر کردن یک بحث جداست.
- آخه...باشه.چند دقیقه بعد ماشین رو داخل پارکینگ پاساژِ بزرگی پارک کرد و گفت:
- حالا میتونی پیاده بشی.
به دنبالش از ماشین پیاده شدم. برعکس نامجون هیونگ که نصف بیشتر پاساژهای کره رو زیر و رو کرده، من اهل خرید کردن و پاساژ گردی نیستم. ترجیح میدم تو اولین بوتیک، خریدم رو بکنم.
با صدای جونگکوک دست از فکر نامجون بیرون اومدم.
-نزدیک خودم راه برو. چیزی چشمت رو گرفت بهم بگو.
همراه هم وارد آسانسور شدیم. جونگکوک حتی برای فکر کردن مکث هم نکرد و دکمه موردنظرش رو فشرد؛ مثل اينکه اینجا رو به خوبی میشناخت.
کوتاه جوابش رو دادم:
- چشم.
با ایستادن آسانسور مچ دستم رو گرفت و در حینی که من رو به دنبال خودش میکشید، نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- اول از لباس بیرون شروع کنیم یا خونه؟
- فرقی نداره... .
- خب پس یه چندتا فروشگاه میشناسم بریم اونجا یا میخوای تو پاساژ بهگردی؟
اینکه هی ازم بابت این چیزهای کوچیک سوال میپرسید، گیجم میکرد!
من از اول زیر ذرهبین خانواده بودم؛ بابت کوچیکترین کارهام جواب پسمیدادم و بعد از رفتن خانواده کیم به آمریکا، سوهیون بود که کنترلم میکرد.
با ایستادنش حدس زدم که جواب دادنم بیش از حد طول کشیده، شرمنده لبم رو گزیدم و نجوا کردم:
- بریم جایی که میشناسید.
نیمچه لبخندی تحویلم داد، دستش رو پشت کمرم هلال کرد و به سمت فروشگاهی قدم برداشت. در همون حین زمزمه کرد:
- من دقیقا چیزی از استایلت نمیدونم، اما فکر کنم بتونی از این بوتیک خرید کنی.
ویترینش جالب بود. بهنظر میاومد که بتونم لباسهای موردعلاقهم رو بخرم. سرم رو کمی بالا گرفتم و پرسیدم:
- بریم داخل؟
با سر حرفم رو تایید کرد. بعد از اینکه وارد شدیم؛ با تردید نگاهی به بوتیکی که تمام لباسهاش مارک بود، انداختم. زمزمه کردم:
- واقعا نیازه این کار رو بکنیم؟
فروشنده زیبایی که لباسِ فرمش جذابیت اندامش رو به نمایش گذاشته بود، به سمتمون قدم برداشت و با دیدن جونگکوک لبخندش بزرگتر شد، گفت:
- خوش اومدید آقای جئون.
جونگکوک کوتاه سرش رو تکون داد، در حالی که من رو وادار میکرد تا حرکت کنم، آروم پرسید:
- چیکار؟
اهمیتی به لباسها ندادم. تمام تمرکزم رو گذاشته بودم، تا مرد کنارم رو قانع کنم.
- خرید کردن منظورمه، خب من معلوم نیست کی از پیشتون برم احتمالا به زودی با نامجون هیونگ تماس میگیریم...
جونگکوک بیاهمیت به حرفهام چشمهاش رو بین لباسها میچرخوند. به آرومی لب زد:
- خودت داری میگی معلوم نیست کی بریم، امکان داره این به زودیِ تو تبدیل به چندماه بشه. پس خریدت رو بکن انقدر من رو وادار نکن تا حرفم رو تکرار کنم!
تحکم صداش چیزی نبود که بتونم باز روی حرفش، حرف بیارم.
- ببخش...
به سرعت گردنش رد به سمتم چرخوند، چشمهای عصبیش نشون میداد که بالاخره با گیج بازیهام عصبیش کردم.
به سرعت پشت بهش کردم و از بین رگال مرتب شلوارها، شلوار بگ تیرهای برداشتم، لبخند دستپاچهای تحویلش دادم و زمزمه کردم:
- ام، این خوبه؟
برای ثانیهای چشمهاش رو از من گرفت و به شلوار خیره شد در آخر گفت:
- نظر خودت چیه؟!
لب پایینم رو با زبان، تر کردم. بهنظر خودم خوشگل بود، رنگ تیرهاش رو دوست داشتم.
- قشنگه بهنظرم...پروش کنم؟
سرش رو تکون داد. در حینی که به سمت کاناپه نزدیک اتاق پرو قدم برمیداشت، لب زد:
- منتظر میمونم.
به سرعت وارد اتاق پرو شدم و شلوارم رو از پام بیرون کشیدم. با پوشیدنِ نصف و نیمه شلوار بگ، گردنم رو به پشت چرخوندم؛ با تعجب، دیدم که فقط نصف شلوار رو تونستم بالا بکشم!
حتی فکرش هم نمیکردم بعد از چندماه خواب و خوراک درست نداشتن و کم کردن چندین کیلو وزن هنوز هم با این موضوع درگیر باشم.
- الان باور کنم تو هنوز آب نشدی بعد از این همه بدبختی...!
YOU ARE READING
𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡
Fanfiction𝙏𝙝𝙚 𝙬𝙝𝙞𝙥 ⇢ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴇᴀᴍ, ᴀɴɢꜱᴛ, ʀᴏᴍᴀɴᴛɪᴄ, ʙᴅꜱᴍ ⇢ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴋᴏᴏᴋᴠ, ꜱᴇᴘ ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ: ɴᴇᴍɪꜱᴏ « تهیونگ پسری که از بچگی روی دوست برادرش "کیم سوهیون" کراش داشته و حالا یک سالی از رابطه شون میگذره. رفتارهای عجیب و اذیت کننده دوست پسرش بعد از رفتن برادرش نا...