"یک ساعتو نیم قبل"
-آمادهای؟
با هر بار تکون خوردن، درد طاقت فرسایی توی پهلوم میپیچید. نمیتونستم جلوی یونگی نشون بدم که درد دارم؛ به آرومی روی تخت نشستم. صدای گنجشکهای روی درخت توجهام رو به سمت پنجره جلب کرد.
- خوبی؟
نگاه از پنجره گرفتم و به پسری که با نگرانی بهم زل زده بود، دادم.
- خوبم.
لب باز کرد تا حرفی بزنه، اما انگار چیزی مانعش شد. با نیمچه لبخندی که با زور کنج لبش جا داده بود، سر تکون داد.
سرش رو پایین انداخت و خودش رو با جمع کردنِ ساکی که از خونهیِ خودش اورده بود، سرگرم کرد.
چند دقیقه بعد درحالی که ساکِ جمع شده رو کنارم روی تخت میگذاشت زمزمه کرد:
- میرم ویلچر بیارم.- نمیخواد خودم میتو...
صبر نکرد تا حرفم رو ادامه بدم و به سمت درب اتاق رفت، قبل از بیرون زدن از درب گفت:
- نمیخوام هیچی بشنوم.
کمی صدام رو بالا بردم تا به گوشش برسه.
- یونگی!- پنج دقیقه دیگه میام.
زمزمه کرد و در رو پشت سرش بست؛ با این درد میتونستم تا خروجی بیمارستان برم، احتمالا خود یونگی هم این رو میدونست، اما نگرانیش بابت درد کشیدنم اجازه فکر کردن رو بهش نمیداد.
نامجون هیونگ راست میگفت " دوست یعنی کسی که وقتی حتی خودت هم نمیتونی به خودت کمک کنی، اون کمکت کنه ""ده سال قبل"
نگاه از جمعیتی که نامجون میگفت رفیقهاش هستن گرفتم و به هیونگ که چند لحظه پیش کنارم نشسته بود، دادم.
- چرا تنها نشستی؟ جونگکوک، هارا رو اورده که با تو دوست بشه.
دوست؟ این کلمه برام معنی نشده بود. شاید جزو اون کلمههایی هست که آقای سان باغبون عمارت گفت وقتی بزرگ بشم میفهمم؛ مثل کلمه "جدایی" که هر چقدر معنیش رو توضیح داد متوجه نشدم، اصلا چرا باید دو نفر که هم دیگه رو دوست دارن از هم جدا بشن؟ مزخرفِ.
با نگاه هیونگ به یاد اوردم که جوابش رو ندادم؛ به سرعت نجوا کردم:
- چه فایدهای داره؟
نامجون هیونگ دو ابروش رو بالا انداخت، لبش رو کمی به سمت جلو هدایت کرد و پرسید:
- چی؟- دوستی.
نگاهی به اطراف انداخت و جایی بین جمعیت مکث کرد، بعد با لحن گرمی که آرامش رو بهت القا میکرد گفت:
- خوشحالت میکنه، کافی نیست؟
مسخره است، شخصی که هیچکس دوستش نداره رو دوست داری! بنظرم همش دورغه درست مثل وقتهایی که بازیگرها فیلم بازی میکنن.
- چرا باید یک نفر کسی رو دوست داشته باشه که حتی خانوادش دوستش ندارن؟
دستش رو دور شانهام انداخت، لبخند همیشگیش رو جمعتر کرد، در حدی که بجز هالهای چیزی ازش باقی نموند.
- دوستی همینه داداش کوچیکه، تو کسی رو دوست داری که نه همخونتِ نه شریک کاری و نه ازش منفعتی بهت میرسه...
انگار که ادامه حرفهاش رو با خودش باشه نه با من، انگار فراموش کرده باشه دوستی چیه و میخواد یادآوری کنه، ادامه داد:
- دوست نگاه نمیکنه شغلت چیه، براش اهمیتی نداره چند نفر دوست دارن یا چند نفر ازت متنفرن...
این بار نگاهش رو به صورتم داد و شانهام رو کمی فشرد.
- دوستی یعنی خوشحالی بیتوقع، یعنی وقتی حتی خودت هم نمیتونی به خودت کمک کنی اون کمکت کنه. به حرفهام خوب فکر کن جغله.
YOU ARE READING
𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡
Fanfiction𝙏𝙝𝙚 𝙬𝙝𝙞𝙥 ⇢ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴇᴀᴍ, ᴀɴɢꜱᴛ, ʀᴏᴍᴀɴᴛɪᴄ, ʙᴅꜱᴍ ⇢ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴋᴏᴏᴋᴠ, ꜱᴇᴘ ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ: ɴᴇᴍɪꜱᴏ « تهیونگ پسری که از بچگی روی دوست برادرش "کیم سوهیون" کراش داشته و حالا یک سالی از رابطه شون میگذره. رفتارهای عجیب و اذیت کننده دوست پسرش بعد از رفتن برادرش نا...