از تموم شدن سریال موردعلاقهام نیم ساعتی میگذره، خسته از بالا پایین کردن شبکه های تلویزیون، بعد از خاموش کردنش کنترل رو به سمتی پرت کردم.
نگاهی به ساعت انداختم و بی حوصله از جام بلند شدم، به سمت اتاق مشترک مون قدم برداشتم تا چیزی برای سرگرم شدن خودم پیدا کنم.
نگاهم رو چند دور داخل اتاق چرخوندم، اما با ندیدن وسیله خاصی عقب گرد کردم تا از اتاق بیرون بزنم که با دیدن دفتر مشکی رنگم گوشه میز کوچیک اتاق مکثی کردم و ایستادم، به سمتش رفتم و پشت میز نشستم.دفتر رو باز کردم و نگاهم رو به آخرین نوشتم که تاریخ "7 مه" رو زده بود دادم.
مردد و دو دل بودم برای دست به قلم شدن، اما بعد از چند لحظه دلم رو به دریا زدم، سریع خودکاری رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم." 20 ژوئن"
« بیست و سه روز از رفتن نامجون هیونگ میگذره... رفتار های سوهیون از قبل عجیب تر شده، حس میکنم جای هیچ اعتراضی ندارم...
شاید چون خودم این رابطه رو خواستم!
نمیدونم این روز ها نمیتونم تصمیمهای درستی بگیرم، میخوام دربارهش با کسی حرف بزنم اما میترسم.
از تهش خیلی میترسم، اگه مجبور بشم ازش جدا بشم چی؟
نمیتونم، حتی با فکر کردن بهش قلبم از درد مچاله میشه.
باید برم پیش مشاور باهاش حرف بزنم؟
شاید بهم راه حلی داد..."دفتر و بستم و چند دقیقه ای خیره به دفتر هیچ حرکتی نکردم، اگر صدای نوک زدن پرنده کوچیک به شیشه پنجره نبود ساعت ها اونجا میشستم و خیره به دفتر داخل باتلاق افکارم دست و پا میزدم.
از جام بلند شدم، با پایی که هنوز از روی درد کمی لنگ میزد به سمت پنجره رفتم؛ لبخند محوی به پرنده ای که همچنان به شیشه نوک میزد زدم...
قفل پنجره رو باز کردم، بینش رو کمی باز گذاشتم، دستم رو به سمت سر پرنده بردم.
با لطافتی که ناخواسته بود، سرش رو نوازش کردم.با فکری که به سرم زد سریع به سمت آشپزخونه رفتم و تکه نونی از یخچال بیرون آوردم.
به همون سرعت دوباره کنار پنجره برگشتم، پرنده همونجا مونده بود، همین باعث بزرگ تر شدن لبخندم شد.
نون رو به تیکه های کوچیکی تقسیم کردم و لبه پنجره ریختم، چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا پرنده تمام تیکه نون هارو بخوره.
حس خوشحالی سراسر وجودم رو دربر گرفته بود، انگار که قهرمان داستانم و یک شهر رو از دست شرور داستان نجات دادم.چند دقیقهای خودم رو با پرنده سفید رنگم مشغول کردم، با صدای تلفن از اتاق بیرون رفتم...
مردمک چشم هام رو دور پذیرایی به دنبال تلفن چرخوندم.با دیدن تلفن روی میز که کم مونده بود صداش در بیاد و فریاد بزنه "منِ کوفتی رو جواب بده" به سمتش رفتم و به فکری که تو ذهنم درباره تلفن داشتم، تکخندی زدم.
- الو تهیونگا؟
پیچیدن صدای جیهوپ توی گوشی کافی بود که لبخندم بزرگ تر از حد معلوم بشه و با صدای بشاشی، گفتم:
- اوه سلام هیونگ!
YOU ARE READING
𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡
Fanfiction𝙏𝙝𝙚 𝙬𝙝𝙞𝙥 ⇢ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴇᴀᴍ, ᴀɴɢꜱᴛ, ʀᴏᴍᴀɴᴛɪᴄ, ʙᴅꜱᴍ ⇢ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴋᴏᴏᴋᴠ, ꜱᴇᴘ ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ: ɴᴇᴍɪꜱᴏ « تهیونگ پسری که از بچگی روی دوست برادرش "کیم سوهیون" کراش داشته و حالا یک سالی از رابطه شون میگذره. رفتارهای عجیب و اذیت کننده دوست پسرش بعد از رفتن برادرش نا...