جونگکوک لبخندی روی لبهاش نشوند، تمام صداقتش رو توی لحنش ریخت و زمزمه کرد:
- تهیونگ از سمت من هیچ آسیبی نمیبینه، مطمئن باش.
مردی که ادعا میکرد تهیونگ رو میپرسته، زخمهایی روی تن و روحش به جا گذاشته بود، که حتی اگه تنش خالی از هر ردِ زخمی بشه؛ روح درد دیدهاش تا ابد زخمهاش تازه میمونه و با هر لمس جدیدی خون ریزی میکنه. چه تضمینی وجود داشت که از یک مرد غریبه آسیب نبینه؟
- چه تضمینی براش وجود داره؟
جونگکوک این بار بدون هیچ لبخندی، جدی مردمکهاش رو به چشمهای یونگی دوخت و با قاطعیت، گفت:
- هر تضمینی بخوای میدم.
پسر بدون اینکه پلکی بزنه و نگاه از مرد بگیره، لب زد:
- کلید خونهات.
تعجب از مردمکهای درشت شده و ابروهای بالا پریدش پیدا بود.
- چی؟
یونگی انگشتهاش رو در هم قفل کرد و روی پاهاش گذاشت.
- کلید خونهات رو میخوام تا هر تایمی از شبانه روز خواستم بتونم تهیونگ رو ببینم.- باشه.
فکر نمیکرد به این زودی قبول کنه، اما جونگکوک فقط با چند لحظه فکر کردن جوابش رو داده بود.
- مطمئنی؟
سرش رو به تایید حرف یونگی تکون داد؛ در حینی که لبخند محوی روی لبهاش میذاشت، گفت:
- اره، مشکلی ندارم.
با جواب مرد، لب پایینش رو گزید و دستهاش رو روی میز گذاشت، مردد پرسید:
- خب... الان باید چیکار کنیم؟
فکر همهجاش رو کرده بود، فقط به تایید یونگی نیاز داشت. بدون مکث توضیح داد:
- تهیونگ رو راضی کن پیش من بمونه، بقیش رو خودم حل میکنم.
چشم روی هم گذاشت، با اینکه هنوز به جونگکوک اطمینان نداشت، اما زمزمه کرد:
- سعیم رو میکنم.
جونگکوک دستش رو، روی صورتش کشید و کلافه از لجبازیهای پسر کله شق روبهروش، با لحنی که سعی میکرد آروم نگه داره؛ گفت:
- سعی نکن، انجامش بده؛ سوهیون دستش شکسته مطمئن باش خوب بشه تهیونگ رو سالم نمیزاره!
مطمئنا نمیتونست یک راست بره خونه و به تهیونگ بگه که "من با دوست قدیمی برادرت آشنا شدم و تو باید از این به بعد کنارش زندگی کنی" پس با فکری که به سرش زد، به سرعت نگاه از میز گرفت و گفت:
- باشه اما، قبلش باید تهیونگ رو ببینی و باهاش حرف بزنی.
جونگکوک از خدا خواسته حرف پسر رو قبول کرد.
- باشه، کِی؟
یونگی از روی صندلی بلند شد، در حینی که زیپ سویشرتش رو بالا میکشید، خطاب به جونگکوکی که همچنان نشسته بود؛ زمزمه کرد:
- هرچی زودتر بهتر.
مرد نگاهش رو به پسری که بالای سرش ایستاده و منتظر بود، تا از جاش بلند بشه داد. متعجب در حینی که بلند میشد پرسید:
- الان؟
اشارهای به جونگکوکِ گیج شده کرد و قدمهاش رو به سمت خروجی برداشت.
- بریم.---
کفشهاش رو از پا بیرون کشید، بدون اینکه از جلوی راه برشون داره، کنار رفت تا مرد پشت سرش وارد بشه. در همون حین خطاب به هوسوک که تعجب از چشمهاش پیدا بود، پرسید:
- تهیونگ بیداره؟
هوسوک نگاه کنجکاوش رو از مردی که دلیل اونجا بودنش رو نمیدونست گرفت و به یونگی داد.
- فکر کنم...چند دقیقه پیش که بیدار بود.
پسر جوان که هول شدگی از رفتارش پیدا بود، قدمهاش رو به سمت اتاق تهیونگ برداشت، قبل از باز کردن درب اتاق زمزمه کرد:
- هیونگ میشه از آقای جئون پذیرایی کنی تا بیام؟
هوسوک برای آروم کردن خیالِ ناآرومش لبخندی بهش زد.
- حتما.
YOU ARE READING
𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡
Fanfiction𝙏𝙝𝙚 𝙬𝙝𝙞𝙥 ⇢ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴇᴀᴍ, ᴀɴɢꜱᴛ, ʀᴏᴍᴀɴᴛɪᴄ, ʙᴅꜱᴍ ⇢ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴋᴏᴏᴋᴠ, ꜱᴇᴘ ⇢ᴡʀɪᴛᴇʀ: ɴᴇᴍɪꜱᴏ « تهیونگ پسری که از بچگی روی دوست برادرش "کیم سوهیون" کراش داشته و حالا یک سالی از رابطه شون میگذره. رفتارهای عجیب و اذیت کننده دوست پسرش بعد از رفتن برادرش نا...