PT9

102 21 0
                                    


جونگ‌کوک بدون توجه به هارا که سعی می‌کرد به شخص پشت خط وضعیت سوهیون رو توضیح بده، کتش رو برداشت و قبل از بیرون رفتن از خونه بوسه‌ای روی پیشانی خواهرش گذاشت.
- زیاد نگران نشو زنده می‌مونه، میرم جایی برمی‌گردم.

دختر بعد از دادن آدرس به پرستار تماس رو قطع کرد و خطاب به جونگ‌کوکی که از در بیرون می‌رفت گفت:
- کجا داری میری کوک؟ من تنهایی چیکار کنم!
مرد نشنیده گرفت و از خونه بیرون زد.
فعلا کار مهم‌تری از حال سوهیون داشت، باید تکلیف تهیونگ رو هرچه زودتر روشن می‌کرد.
---

پسر بچه بی‌قرار از درد پای ضربه دیده‌اش مدام نگاهش رو به دو فرد کنارش می‌داد، امید داشت تا تنها اشخاص امن زندگیش کاری برای درد ناتموم ساق پاش بکنن.
زن در تلاش بود که نگرانی و اضطرابش رو پشت لبخندش پنهون کنه و با عروسکِ توی دستش حواس پسرکش رو پرت کنه، مرد هم انگار که بالای سر جسم خودش ایستاده و داره درد کشیدن خودش رو تماشا می‌کنه.
ناخواسته داخل مرداب خاطرات کشیده شدم... .
بین همون خاطرات انگشت شمار انقدر گشتم تا مغزم به نفس نفس افتاد. گشتم به امید اینکه شاید اون بین خاطره‌ی شیرینی از دستم در رفته باشه...
خاطره‌ای که راضیم دقیقا مثل پسر کنارم روی تخت بیمارستان باشم، اما اون دو فردی که حالا بجز اسم‌ چیز زیادی ازشون به یاد ندارم، کنارم باشن!
شاید اگر اون روزی که از روی دوچرخه سایز بزرگ نامجون هیونگ افتادم، بجای اینکه نگهبان عمارت بزرگِ دکتر کیم به کمکم بیاد. پدرم خاک روی زانوهام رو می‌تکوند، برای دمی آغوش پدرانه و محبت مادرانه به زمزمه‌های دورغین سوهیون پناه نمی‌بردم.

مقصر کیه؟ من که خام سوهیون شدم! یا مادری که بجای توجه به بچه‌های خودش محبت‌هاش رو خرج بچه‌های بهزیستی و بیمارهاش می‌کرد؟ یا پدری که بجای ساعتی بازی با پسرهاش، کل روز رو با تیغ و چاقوهای اتاق عمل بازی می‌کرد؟
مقصر کیه؟ نامجونی که خودش مهر پدرانه ندیده بود و سعی می‌کرد ادای پدرها رو در بیاره...
اصلا مقصری وجود داره این وسط؟
همه یا بی‌گناهِ بی‌گناه یا غرق شده تو گناهن.
دست و پا می‌زنم تو این مرداب، حس می‌کنم کسی سرم رو زیر این آب لجن نگه داشته و اجازه بیرون اومدن رو نمی‌ده. انگار که تازه متوجه این شخص شدم... شخصی که نفس کشیدن رو برام حروم کرده!
فکرهای زیادی همزمان به سمتم حجوم میارن، یکی که تازه متولد شده درونم سرم فریاد می‌کشه که چرا اجازه دادی این بلا رو سرت بیاره؟
نه، نه بنظر تازه متولد شده نمی‌آد، خیلی وقته که هست!
فقط تو سکوت گوشه‌ای نشست تا به خودم بیام...تا شاید سرم به سنگی بخوره.
اما این بنظر یه برخورد عادی نیست، انگاری که سرم شکسته، دردی که توی پهلوم می‌پیچه تاییدی روی تمام افکارم می‌زنه.

صدای یونگی اجازه بیشتر فکر کردن رو بهم نمی‌ده، نگاه از پهلویی که شروع به خون ریزی کرده می‌گیرم و به رفیق چند ساله‌ام میدم. با دیدن خونی که لباس بیمارستان رو قرمز کرده حرف‌های بغض شده توی گلوش رو با دم عمیقی فرو می‌خوره و به سرعت به سمت پرستاری که با چارت داخل دستش درگیره میره.

𝕋𝕙𝕖 𝕨𝕙𝕚𝕡Where stories live. Discover now