فصل 1

127 16 1
                                    


Georgina..

هرگز آن روز را فراموش نمیکنم.
درست مانند تمام کودکان دیگر برای تولدم خوشحال بودم،صداهای اطرافم شروع به شمارش کردند.
ده.....
نه....‌..
هشت.....
هفت......
شش......
پنج.......
چهار.......
سه........
دو.......
یک.....
صدایی که حتی یک ذره هم شباهتی به صدای فوت کردن شمعم نداشت کل سالن را فرا گرفت،صدای شلیک گلوله!
هدف انها من نبودم، مادرم بود.
این بخش داستان خیلی واضح است،مادرم را از دست دادم.
گریه میکردم فریاد میزدم و جیغ میکشیدم .
تا اینکه.....
مردی قد بلند با موهای بور که به نظر می رسید از اداره پلیس امده باشد وارد شد تنها نبود همراه خودش افرادی را آورده بود که فکر نمیکنم از اداره پلیس امده باشند روپوشی سفید به تن داشتند، مادرم را با خود بردند نگذاشتند خداحافظی کنم.بدون خداحافظی مرا ترک کرد.
مردی که از اداره پلیس امده بود وقتی متوجه شد ترسیدم و دارم گریه میکنم،بغلم کرد حتی با وجود ضربات محکمی که به سینه اش میزدم باز هم من را رها نکرد نگذاشت تنها بمانم لااقل تا ان زمانی که بابایی بر میگشت پیشم.
موهایم را نوازش کرد ارام گفت: نگران نباش زودتر از چیزی که فکر میکنی همه چیز درست میشه!
ولی ناامید ترین لبخند دنیا را میزد،او هم مثل من می دانست هیچ چیز هیچ وقت قرار نیست درست شود.
نمیگذارم این اتفاق دوباره تکرار شود یا اگر تکرار شود این بار انتقام میگیرم!

اما اگر به آینده سفر کنم و بدانم پشت آن نقاب چه کسی پنهان شده است باز هم انتقام خواهم گرفت؟.

مرسی که تا اینجا خوندید ✮
امیدوارم خوشتون بیاد ✮
خوشحال میشم رمانمو دنبال کنید ✮
روز های پخش: دو روز در هفته به طور رندوم شاید در اینده روز های مشخصی تعیین کنم ✮
✮ مهم ✮
این رمان بر گرفته شده از  بیماری روانی دو قطبی است که در ادامه متوجه ان خواهید ✮

اگر نظر و انتقادی بود حتما بگید ✮

قاتلی از میان خودمانWhere stories live. Discover now