فصل 2

111 14 4
                                    


Georgina....

از فکر بیرون می ایم درست جلوی در خانه هستم، دری سفید با لکه های خون باز هم غم مرگ مادرم کل وجودم را فرا میگیرد به سمت در میروم دم در می ایستم، نفس عمیقی میکشم لبخندی میزنم که غم هایم را بپوشاند در میزنم کمی میگذر، اما کسی در را باز نمی‌کند باز هم در میزنم وقتی از پنجره متوجه سکوت خانه میشوم، شماره پدرم را میگیرم بوق نمیخورد، مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!

فکر میکنم بیرون است دم در خانه روی چمن ها مینشینم تا برگردد هوا به شدت مرطوب  و دلپذیر است قطرات باران پایین میچکند و پخش میشوند،ساعت ها مانند اهویی که از شکارچی فرار میکند سریع میگذرند،خورشید میرود و جایش را به مهتاب و تاریکی شب میدهد هنوز منتظر بازگشتش هستم.

باران خیلی شدیدتر میشود کیفم را مانند چتری بالای سرم نگه میدارم زیر سایه بون حیاط پشتی روی نیمکت مینشینم از خستگی خوابم میبرد.
ناگهان واقعا نگران میشوم شروع به گریه کردن میکنم صبح شده است اما او هنوز برنگشته است زمزمه میکنم(اخه توی این بارون کجا رفتی بابا)
دیگر نمیتوانم جلوی افکار های منفی ذهنم را بگیرم همه افکار های منفی مانند سیلی به سمتم هجوم می اورند و من را  غرق می‌کنند‌‌.
دیگر تحمل ندارم با سریع ترین سرعتی که میتوانستم به سمت اداره پلیس دویدم قطرات باران به صورتم سیلی میزنند گویی میخواهند بگویند «عجله کن احمق»
ان قدر درگیر مبازه با افکار ذهنم هستم که پایم به سنگی گیر میکند سکندری میخورم و با صورت زمین میخورم پر از گل میشوم سوزشی را کف دست هایم احساس میکنم، مانند گیاهی پژمرده هستم.
اداره پلیس درست پیش رویم قرار دارد در را باز میکنم داخل میشوم اداره خالی است سکوت همه جا را فرا گرفته است.
تا اینکه.....
از پشت سر صدای در را میشنوم سریع برمیگردم مردی وارد اداره میشود با ورودش اتاق سراسر بوی نم باران میگیرد قد بلند است موهای بور بهم ریخته اش جلوی چشمانش را گرفته و مانع این میشود‌ که چشمانش را درست ببینم، چشمانش سبز است درست مانند طبیعت وحشی، تیشرت تمیز و اتو کشیده ای بر تن دارد تیشرتش مانند برف سفید و شلوارش به سیاهی زغال است.

پرونده هارا روی میز میگذارد کشو را باز میکند حوله ای از ان بیرون می اورد حوله مشکی رنگ، و تمیز است ان را به سمتم پرت می‌کند،

-تو دانش اموزی نمیتونی بدون چتر توی این هوای سرد و بارونی بیرون بیای سرما میخوری اول موهاتو خشک کن بعد حرف میزنیم

صدایش در اتاق طنین انداز میشود صدایش بم و در عین حال دلپذیر است، جوری حرف می‌زند که انگار هزار سال است که من را می شناسد، ثانیه ای فراموش کردم برای چی اینجا هستم.
حوله را روی میز میگذارم و مانند بچه گربه گریه میکنم زمزمه میکنم،

-لطفاً کمکم کن

حوله را از زیر دستم میکشد و داخل کشو پرت میکند عصبی به نظر میرسد زمزمه میکند،
-به درک
به نظر میرسد با خودش حرف میزند اما طرف حرفش من هستم،روی صندلی مینشیند دست هایش را روی زانوهایش میگذارد و در هم قلابشان میکند

- چیشده میشنوم

- پدرم گمشده
پوزخند میزند،
- میتونم بدونم پدرت چند سالشه ؟

-48سالشه
سعی میکند جلوی خنده اش را بگیرد اما نمیتواند بلند بلند میخندد اما واضح است که خنده اش زورکی است

-مسخرم کردی،خرس گنده چطوری گمشده
بغض میکنم میخواهم حرف بزنم اما بغضم مانند سنگی در گلویم گیر کرده میکند چگونه میتواند اینقدر بی احساس حرف بزند، بغضم ان چنان سخت گیر کرده است که نمیدانم اکسیژن چگونه راهش را به درون ریه هایم باز میکند بالاخره بغضم می ترکد فریاد میزنم:

-تو ی پلیسی چطوری میتونی اینطوری حرف بزنی

-مثل اینکه واقعا کوری اومدی بخش جنایات خشونت امیز و میخوای پدرتو پیدا کنم

رگه ای خشم درون حرف هایش دیده میشود . ارام زمزمه میکند:

-بخش مفقودی از بین رفته

حالا حرف هایش بی احساس است.

- چی ؟ منظورت چیه؟

روی صندلی اش کمی تکان میخورد تازه متوجه میشوم موهایش خیس است،دستی به گردنش میکشد از روی صندلی بلند میشود و به دیوار تکیه میدهد دست به سینه می ایستد، موهایش کمی عقب تر رفته و میتوانم راحت تر صورتش را ببینم.
تا میخواهد حرفی بزند بی سیمش خش خش میکند و کم کم صدا واضح میشود، صدای پشت بی سیم میگوید

-پارکر اونجایی؟ دِ جوابمو بده مرد جونم مرگم کردی

-جی هون اروم بگیر اینجام

~معلوم هست داری چیکار میکنی متوجه هستی الان سر کارتی مرد

-جی هون، حرفتو بزن

-همین الان اینجا بهت نیاز داریم اوضاع خیلی قاراشمیشه

بی سیمش را در جیبش میگذارد از کنارم رد میشود قبل از اینکه از در بیرون برود میگوید:

-همین جا بمون تا برگردم، یجوری بهت کمک میکنم

تا میخواهم رویم را برگردانم و جوابش را بدهم رفته است حالا فقط رده پاهای گلی اش کف اتاق دیده میشود.

جای رده پاهایش خیلی کج و کوله است.

مرسی که تا اینجا خوندید ✮
امیدوارم خوشتون بیاد ✮
خوشحال میشم رمانمو دنبال کنید ✮
روز های پخش: دو روز در هفته به طور رندوم شاید در اینده روز های مشخصی تعیین کنم ✮
✮ مهم ✮
این رمان بر گرفته شده از  بیماری روانی دو قطبی  است که در ادامه متوجه ان خواهید ✮

اگر نظر یا انتقادی بود حتما بگید ✮

قاتلی از میان خودمانWhere stories live. Discover now