Part 1

808 36 7
                                    

-لطف کنید کمی سرتون رو به راست بچرخونید،بدنتون  رو حرکت ندید لطفا ،فقط سرتون....اه
تهیونگ با خستگی و کلافگی سعی داشت فیگور درست رو پیدا کنه،اما....فاک مشکل مدل ها چی بود؟چرا باید کارش رو براش هزار برابر سخت تر میکردند؟تهیونگ عاشق کارش بود،چیزی نیود که بیشتر از عکاسی براش مهم بوده باشه ولی....خدای بزرگ سر و کله زدن با مردم وقتی حرفتو متوجه نمیشن رو اعصاب ترین کار دنیاس.
مدل همچنان به جای سرش بدنش رو تکون میداد.
تهیونگ دوربین رو پایین اورد،نفس عمیقی کشید و با انگشتاش شقیقه هاش رو میمالوند.
همه وقتی این حالت تهبونگ رو دیدند فورا ساکت شدند
تهیونگ چشماشو باز کرد و مستقیم و با اخم غلیظی به مدل بیچاره نگاه کرد.
-اقای پارک،میشه ازتون بخوام سرتون رو به من نشون بدید؟
تهیونگ شمرده شمرده و با لحن ارومی گفت.
مدل کمی گیج با انگشتش به سرش اشاره کرد.
تهبونگ نفسی کشید و بعد با تن صدای بلند تری ادامه داد.
-پس میشه بهم بگید چرا بیست دقیقه تمامه به جای اینکه سرتون رو تکون بدید بدنتون رو تکون میدید؟
+اه...عذرمیخوا......
تهیونگ اجازه صحبت کردن رو به مدل نداد
-من یک بار دیگه قراره فیگور درست رو به شما بگم،اگر به هر دلیلی بخواید بازم بهش بی توجه باشید کار ما اینجا تمومه،واضحه؟
مدل اب دهنش رو قورت داد و اروم سرشو تکون داد.
مدل بیچاره برای خوبی خودش هم که شده بود دیگه اشتباهی نکرد و فوتوشات امروزشون به خوبی تموم شد.
-همگی خسته نباشید.
تهیونگ با صدای بلند و رسا تموم شدن کار رو به همکاراش اعلام کرد،بعد از اون یکی یکی شروع کردن به خداحافظی کردن.
اخرین نفر اقای پارک بود که رفت از تهیونگ خداحافظی کنه.
تهیونگ که مثل همیشه و بر طبق عادت اخر از همه میرفت و اطراف رو مرتب میکرد،داشت اروم اروم وسایلش رو جمع میکرد.
+اهم اهم.
پارک به ارومی صدایی از خودش در اورد که تهبونگ رو متوجه خودش بکنه.
تهیونگ تغییری توی حالتش ایجاد نکرد و همچنان پشتش روبه پارک بود،درحال جمع کردن وسایلش بود.
پارک فکر کرد شاید صداشو نشنید و همینکه خواست دوباره صدایی ایجاد کنه صدای تهیونگ رو شنید.
-متوجهتون شدم اقای پارک....
و بعد کیفش رو دستش گرفت و به سمت پارک برگشت.
-مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ تن صداش به ارومی موج های دریا بود.چهرش بی حوصله تر از همیشه بود.
+اوه...درسته،راستش میخواستم ازتون خداحافظی بکنم.
پارک با صدای هیجان انگیزی گفت و بعد تهیونگ منتظر نگاهش میکرد تا ادامه جمله‌ش رو ادا کنه.
+و اینکه ...خب ام...معذرت بخوام
تهیونگ ابروهاشو بالا برد و نیشخند کمرنگی زد.
-معذرت؟
+اوه،بله.متوجه شدم کمی دلخورتون کردم.
تهیونگ سری تکون داد.
-از اون لحاظ،موضوع مهمی نیست فقط تایم عکسبرداری رو طولانی میکنید.اقای پار....
پارک حرف تهیونگ رو قطع کرد و با لبخند رومخی گفت.
+لطفا تهیونگ....بهم بگو سوبین.
هاه پس بالاخره داشت خودشو نشون میداد تهیونگ نیشخندی زد و بعد اخم وحشتانکی کرد.
طوری که سوبین با تعجب سعی داشت حال تهبونگ رو بپرسه اما تهیونگ نذاشت ادامه بده
-اقای پارک فکر نمیکنم اجازه داده باشم با اسم کوچیک صدام کنید،اینجا محل کاره و من ترجیح میدم حرمت اینجا نگه داشته باشه،علاقه ای ندارم با همکارام صمیمی بشم و این توصیه رو هم به شما میکنم،روز بخیر.
و به تندی از اتاق بیرون رفت،مرتبکه منحرف.حالش از تمامی کسایی که به خاطر جنسیت ثانویه‌ش کوچیکش میکردن بهم میخورد.تهیونگ زیبا بود.واقعا انگار الله ماه اون رو بوسیده بود،مادر بزرگش همیشه میگفت تهیونگ به اشتباه به زمین فرستاده شده.
با فکر کردن به مادر بزرگش لبخند عمیقی روی صورتش شکل گرفت،به جرعت اعلام میکرد که تنها انسان دوست داشتنی تمام اعضای خانوادش فقط مادربزرگش بود.تهیونگ فقط با مادربزرگش ارتباط خوبی داشت،شاید اون همون فرشته نجاتی بود که برای تهیونگ اومده بود.
ساعت تقریبا یازده شب رو نشون میداد،تهیونگ همراه با ریتم موزیک سرشو تکون میداد و گهگاهی زیر لب همخوانی میکرد،خیابون دیگه شلوغ نبود،تهیونگ از شلوغی بیزار بود.وقتی چراغ سبز شد به ارومی شروع کرد به رانندگی.بعد چند دقیقه به مکان مورد علاقش رسید،تنها جایی که بعد از خونش بهش احساس ارامش میداد.
کافه ی جیمین.جیمین خودش بوی ارامش میداد،هرجایی هم که متعلق به اون بود تهیونگ رو اروم میکرد.تهیونگ تقریبا همیشه و هر هفت روز هفته بعد از ساعت های سختی که میگذروند به کافه جیمین میرفت تا شده حتی برای یک ساعت هم اروم شه.ماشینش رو جلوی کافه پارک کرد،الان نور های کمتری روشن بود،حتی از دور هم میشد فضای گرم و صمیمی اونجارو حس کرد.فضایی که حسِ....خونه رو میداد.اروم در رو باز کرد و صدای زنگوله بالای در با ریتم خاصی زده شد.
+میبینم مشتری مورد علاقم بالاخره اومد.
جیمین با لطیف ترین حالت ممکن همیشه به تهیونگ خوش امد میگفت.
تهیونگ ابخند خسته ای زد و به اروم جیمین رو بغل کرد
+اومو اومو......خسته ای ماهی؟
ماهی،لقبی که جیمین بدون هیچ دلیلی اونرو به تهیونگ نسبت میداد.شاید چون زیادی ماهی هارو دوست.
-چیم....خیلی خستم.
تهیونگ با صدای ضعیفی گفت و از جیمین جدا شد تا به طرف میز همیشگیش بره.
جیمین هم بشقابی رو برداشت و به طرف میز رفت.
اروم پشقاب رو جلو تهیونگ گذاشت و خودش هم روبه روی اون جا گرفت.
+هزار دفعه بهت گفتم لازم نیست هر شب با این حجم از خستگی بیایی دنبال من،مستقیم برو خونه
جیمین غر زد.
تهیونگ هر با اشتها نصفی از محتوای پشقاب رو داخل دهانش چپوند و بعد از قورت دادنش گفت.
-پس کی برام شام بپزه،میمرم از گشنگی که چیم.
+من جدی ام تهیونگ،من تا وقتی اینجا میرسی کلی دلم شور میزنه نکنه از شدت خستگی تصادف کنی بیوفتی بمیری.
تهیونگ از شدت مضخرف بودن تفکرات دوست عزیزش زد زیر خنده.
-چیم ممنون که اینطوری نگرانی و خب....بیا دوباذه این بحث رو شروع نکنبم،من واقعا دلم نمیخواد بگردم به خونه بعد خودم رو با حجم زیادی از خاطرات ناخوشایندم تنها بزارم،این ازارم میده.اگه مستقیم برم خونه تایم بیشتری برای مرور کردن همه چی دارم و این....اه...فقط نمیتونم خب؟چیزیم نمیشه
صدای تهیونگ کمی گرفته شد،حرف زدن درمورد احساساتش و خاطراتش ازار دهنده ترین کار ممکن براش بود،ازش متنفر بود،از همه چی.از خاطراتش،از ادمای داخل خاطراتش بیشتر.
جبمین کمی نرم شد
+خب حالا ابغوره نگیر....راستی ته.
-هوم؟
+یه چیزی میگم نه نمیاری باشه؟
و بعد با چشمای پاپی طور به تهیونگ زل زد.و خب قطعا تهیونگ میدونست قرار نیست چیز خوبی در انتظارش باشه
-میشنوم.
جیمین تند انگشت کوچیکه‌ش رو جلو اورد
+اول قول
تهیونگ مردد نگاهش کرد
-چیم.اول باید بدونم چی میخوای.
خب اونطوری نیود که تهیونگ به جیمین اعتماد نداشته باشه،حتی شاید همیشه کارهای جیمین به نفع تهیونگ بوده باشن،ولی بازم.....
جیمین اه عمیقی کشید
+اخر هفته با جبن میریم کلاب،به خاطر تولدش،بیین تهیونگ لطفا بیا خب؟خواهیشششششش
و بعد لب پاینش رو جلو داد و از تکنیک خودش برای راضی کردن تهیونگ استفاده کرد.
کلاب؟خب....قطعا ایده خوبی برای تهیونگ نبود،تهیونگ زیادی.....جامعه ستیز بود برای کلاب رفتن.خدای بزرگ تهیونگ واقعا نمیخواست ضد حال باشه
-باشه.
تهبونگ اروم تایید کرد
+ناموسا؟راست میگی؟
جیمین با تعجب پرسید،عجیب بود تهیونگ خیلی زود تایید کرده بود.
-اهوم.
+واحح،واقعا فکر مبکردم کار سختی در پیش دارم.منظورم اینه که قبلنا باید سه هفته میومدم پابوسی.
تهیونگ چشماشو توی حدقه چرخوند.
-خب منظورم اینه که تولده جینه،و من قرار نیست شخصیت فاکیم رو دلیلی کنم برای ناراحت کردن دوستم.
تهیونگ توضیح داد و جیمین همچنان متعجب نگاهش میکرد.
+درسته کپیتان،بیا بریم خونه دیگه،خوابم میاد.
تهبونگ سرشو تکون داد و بعد گفت
-اه اره فردا کلی کار سرم ریخته،ظاهرا شرکت رییس جدیده رو معرفی میکنه پس قطعا روز طولانی در پیش دارم.
-اه رییس چدید،یادم رفته بود.
بعد از چند مکالمه کوتاهی که داشتن هردو به طرف خونه مشترکشون حرکت کردند،بهترین بخش زندگی جهنمی تهیونگ همخونه شدن با جیمین بود.
تهیونگ همیشه جیمین رو ناجی روزهای سختش میبینه و تا ابد قدردانش هست.
وقتی به خونه رسیدن هردو بعد از گفتن شب بخیر به اتاق هاشون رفتن و بلافاصله به خواب رفتن.
فردا روزه تازه ای بود،با اتافاق های تازه،اتفاق هایی که میشد کل زندگی رو از این رو به اون رو کرد.

  ——————————
سلام به ایمو های قشنگم.
من اومدم با یه کار جدید و البته متفاوت.امیدوارم خوشتون بیاد🥹
سعی کردم بدقول نشم و اپ کنم و سعی میکنم که همیشه خوش قول بمونم.
ووت و کامنت یادتون نره،نظر و ایده های قشنگتون رو لطفا از من دریغ نکنید.
شبتون به نرمی ابر ها🤍

ADDICTION Where stories live. Discover now