Part 3

442 27 2
                                    

هاه این مرد استاکری چیزی بود؟
تهیونگ با چشم هایی که از شدت خستگی قرمز شده بودن و موهای ژولیده  به سمت منبع صدا برگشت.
-اقای پارک؟
سوبین موذی طورانه لبخندی زد و با لحن خیلی مزخرف ولی از نظر خودش جذاب گفت"هوم"
-شما مشکل شنوایی دارید؟
تهبونگ جدی پرسید،سوبین کمی گیج نگاهش کرد.و بعد با حالت گنگی پرسید.
+شنوایی؟نه چطور؟
تهیونگ کمی جلو رفت کمی تن صداشو بالا برد و با غیض گفت.
-اما بنظر من دارید،یا اگرم نداشته باشید اونقدری احمق هستید که منو با اسم کوچیک صدا میکنید.
سوبین با بهت بهش نگاه میکرد،انگار تازه فهمیده بود قضیه از چه قراره.سوبین هم کمی عصبی شروع کرد به صحبت کردن.
+هی چه چیزی به شما این حق رو داده با من اینطوری حرف بزنید.
تهیونگ ناباورانه خندید.
-واقعا فکر کردی چون من از تو عکس میگرم شخص مهمی هستی؟با یه کلیک اشتباه من زندگیت رو هواست اقا.انگاری منو دست کم گرفتی،نمیدونی من کیم؟خب بزار بهت بگم.
تهیونگ جلوتر اومد و اخماشو توی هم کشید
-به من میگن کیم تهیونگ،چیزی نیست از زیر نگاه من قصر در بره،از شیر مرغ بگیر تا گوشت ادمیزاد،همه و همه تحت نظارت منه و من اجازه نمیدم یه جوجه مدل این موقعیت رو برای من خراب کنه
سوبین خواست حرفی بزنه که تهیونگ دوباره شروع کرد به صحبت کردن.
-از اونجایی که هشدار قبلی من رو نادیده گرفتید میتونید بساطتون رو جمع کنید و برید یه کمپانی دیگه،احتمالا اونجا ها پروژه های بی ارزشی مثل شما رو قبول کنن،قرار نیست چشم های نازنینم رو به خاطر تو خسته کنم،شب خوش.
و خواست بره که سوبین محکم مچ دست تهیونگ رو فشرد.
-ولم کن.
سوبین جلو اومد و بیشتر مجش رو فشرد،تهیونگ از شدت درد اخمی کرد
+تو....تو امگای حقیر چطور جرات میکنی با من اونطوری حرف بز.....
-بهت گفت ولش کنی،کری؟
جونگکوک همونطوری که به دیوار تکیه داده بود شاهد تمام ماچرا بود.
+تو کدوم خری هستی؟
سوبین غرید.
-همون خری که صاحب اینجاست.
کوک با صدای رسایی گفت و تکیه شو از روی دیوار برداشت.
فقط چند ثانیه کوتاه طول کشید تا سوبین معنی حرف طرف مقابلش رو درک کنه،و با شدت مچ دست تهیونگ رو ول کرد و طبق معمول خواست به دست و پای جونگکوک بیوفته تا مورد بخشش قرار بگیره،چه غم انگیز.
-در شأن یک انسان نیست برای حقیر دونستن یک انسان دیگه جنسیت ثانویه ش رو بگه،میدونی.
جونگکوک با ارامش ترسناکی گفت،سوبین دیگه میدونست کارش تمومه،پس اروم بلند شد.
-من از کسی که به خاطر الفا بودنش دیگران رو ضعیف میدونه متنفرم،سوبین.
کوک اخرین کلمه ش رو دقیقا توی صورت سوبین کوبید.سوبین سری تکون داد و بدون حرف اونجارو ترک کرد،جوری که انگار هیچوقت اونجا نبوده.
جونگکوک به رفتنش نگاه کرد.و بعد به تهیونگ.
تهبونگ؟فقط اروم یه گوشه ایستاده بود و یه حرف توی ذهنش تکرار میشد.
(امگای حقیر.....)تهیونگ فقط با دو کلمه توی اقیانوسی از خاطراتی که سالهای زیادی ازشون فراری بود غرق شد،توی بخشی از خاطراتش که زمان های دوری اما نزدیکی بخشی از زندگیش بود غرق شد.
+اقای کیم شما خوبید؟
جونگکوک اروم صرفا پرسید چون تهیونگ زیادی توی فکر بود.
صوای کوک جوری که انگار طناب نجاتی برای تهیونگ باشه اونو از خاطراتش بیرون کشید.
تهیونگ کمی سرش رو تکون داد
-بله،شبتون بخیر.
و رفت.کوک متعجب چند لحظه ایستاد.
و بعد دنبالش کرد.
+حداقل لیاقت یه تشکر خشک و خالی رو داشتم
کوک با شادابی  غیر معمولی گفت.
این مرد چه مرگش بود،واقعا انتظار داشت تهیونگ به خاطر چی ازش تشکر کنه.
تهیونگ اروم در ماشینش رو باز کرد،اه دردناکی کشید و بعد نگاه بی حوصله ای به کوک انداخت.
-دقیقا باید به خاطر چی تشکر کنم؟
کوک حق به جانب نگاهش کرد.
+چونکه نجاتت دادم؟
-نجات؟میشه بپرسم دقیقا کجاش منو نجات دادید؟
کوک کمی فکر. کرد و گفت
+خب...اونجایی که. داشت مچت رو میشکوند؟
تهبونگ عصبی نکاهی بهش انداخت
-اون الفای زپرتی فقط داشت شو میومد،من با چیزای بیشتر و وحشتناک تری سروکار داشتم،پس مطمئنم میتونم از پس خودم برمیام.شبتون خوش
شوار ماشین شد و رفت.
کوک فقط اونجا به جای خالی ماشین نگاه میکرد.
حالا هم که فکر میکرد واقعا کوک کاری نکرده بود،ولی دلیل نمیشد تهیونک روی مخش نباشه.
+ایششش.....رومخ،رومخ رومخخ
تهیونگ به طرز عجیبی روی سیستم های عصبی کوک راه میرفت،روی تک تکشون میرقصید.تاحالا هیچکس اینقدر به کوک لین توانایی رو نداده بود که بخواد بکشتش.
کوک سری تکون داد و به طرف ماشینش رفت.
_________________
اوی تمام راه تهیونگ ذهنش فقط و فقط درگیر حرفی بود که شنیده بود.
امگای حقیر ،،،هه.انگار قرار نبود خاطرات کوفتیش تنهاش بزارن.
تهیونگ ماشین رو پارک کرد و فقط به طرف خونه حمله ور شد.
وقتی وارد خونه شد فضای گرم رو به روش کمی حالش رو بهتر کرد.
حیمین با لباس های گشادش روی مبل دراز کشیده بود و داشت نون خامه ای میخورد،از اون طرف هم جین پشت میز نشسته بود و تپه ای بزرگ از رشته های نودل رو میجویید.
هردو به تهیونگ عبوس نگاه میکردن.
تهیونگ لبخندبیحالی زد و سلام کرد.
+برو لباس عوض کن بیا شام.
جیمین گفت
_وا اخماشو،باز کن اون کوفتیو
جین با عصبانیت ساختی گفت.
تهیونگ فقط سری تکون دادو رفت تا لباساشو عوض کنه،و کمی از دست خاطراتش فرار کنه.
تهبونگ بعد از ششتن دست و قورتش و پوشیدن راحت ترین لباس های دنیا پشت میز نشست.
-دارم میمیرم از خستگی
تهیونگ نق زد،و بعد شروع کزد به خوردن رشته های نودل.
_اهای،چته بچه؟
جین پرسید.
اوه خب انگار نمیتونست بیشتر از این قایمش کنه،پس گذاشت همه چی فوران کنه.
-من خیلی تلاش کرد،خیلی تلاش کردم همه چی رو از یاد خودم ببرم،خونمو عوض کردم،مستقل شدم من حتی دیگه بهشونم زنگ نمیزنم،اما.....اما...
و بعد کم کم بغض کرد
-اما هر حرفی هر صدایی هر نشونه ای باعث میشه یادشون بیوفتم،باعث میشه برگردم به دورانی که تا نصفه شب تو مدرسه درس میخوندم تا نرم خونه.
اولین قطره اشک از چشمش پایین ریخت،یاداوری همه اون زمان های لعنت شده خیلی براش سخت بود،جیمین و جین اروم کنارش نشستن و فقط نوازشش کردن.
-ازشون متنفرم،از اینکه اینقدر عذابم دادن متنفرم،از ادمی که منو تبدیل بهش کردن متنفرم،از خودم متنفرم،از  اثرات کتک زدانشون روی بدنم متنفرم،باعث میشه بالا بیارم،کاش میشد خاطراتمو بالا اورد.
تهیونگ شروع کرد به گریه کردن.
خیلی تلاش میکرد همه چیو توی خودش بریزه،جین و جیمین که مسئول غماش نبودن.ولی دیگه نمیتونست،مدت زیادی بود همه چیو نگه داشته بود.
وقتی کم کم فین فین کردنش تموم شد
جیمین پرسید چیشده که دوباره یادش افتاده.
و تهیونگ با صبر و حوصله تمام ماجرای شرکت رو براشون توضیح داد.
_اوه.....رئیس جدیتون جدی اینارو گفت؟
جین با هیجان پرسید
تهیونگ دماغشو بالا کشید
-اره با اون لهجه مزخرفش
جیمین با تعجب پرسید
+لهجه؟کره ای نیست؟
-نمیدونم،حس میکنم دو رگه باشه،
و بعد از چند مکالمه کوتاه جین گفت
-خب بچه های بابا برید بخوابید فردا تولدمه و باید بریم دور دوررر،خوشگذرونییییی،نمیخوام دوتا زامبی با خودم ببرم،میخوام شوهرتون بدم دیگه.
تهیونگ ضربه ارومی به شونه جین زد
-مسخره
هر سه به یک سمت دراز کشیدن و بالافاصله خوابشون برد.
فردا روز طولانیی بود،خیلی طولانی.

—————
دالی،سلام!
میدونم میدونم بدقولی کردم باز،اما در دفاع از خودم بگم که این چند روز حسابی مریض بودم،پسس امیدوارم عذرخواهی منو قبول کنید.
اینم از پارت سوم،کامنتارو ندبدم:(
ناراحت شدم:((((
دیگه کم کم از پارت بعدی دراما ها شروع میشه،سوال اصلی اینه
ایا سه کله پوک داستانمون بالاخره شوهر پیدا میکنن یا نه؟
جوری که خودم برای پارت بعد ذوق دارم شماها ندارید......هعی.
پس لطفا ووت و کامنت یادتون نره لیمو ها.
با نظراتتون منو خوشحال کنید.
شبتون قشنگ🤍

ADDICTION Where stories live. Discover now