Part 9

355 19 3
                                    

زندگی غیر منتظره ست.و تهیونگ امشب این باور رسیده بود که،زندگی خیلی عجیب تر از چیزیه که فکرشو میکرد.
جونگکوک با قیافه متعجب به تهیونگ نگاه میکرد،و فقط یک لحظه،یک لحظه طولانی فکر کرد ،تهیونگ چقدر زیبا شده،تهیونگ توی اون کت و شلوار،جوری که موهاشو بالا داده بود و از فاصله چند اینچ بوی خوبش حس میشد،زیادی شبیه به الهه ها شده بود.جوری که کوک دلش خواست مزه مزش کنه.
صدای عجوزه کنارش باعث شد از افکار مقدسش بیرون بیاد.
=اوه شما همدیگه رو میشناسید؟
کوک نمیتونست لبخند موذیانه اون زن رو نادیده بگیره.
-اره میشناسیم....
تهیونگ جواب داد.
تهیونگ نمیدونست نسبت به این اتفاق چه ریکشنی نشون بده،خوشحال بود؟یا ناراحت؟نمیدونست،فقط میدونست بشدت از الهه ماه متشکر بود .
برادر تهیونگ دستی روی شونه کوک کوبید
*برادرمو از کجا میشناسی جئون....نکنه خبریه
تهیونگ اعصابش خورد شد
-تسو......دهنت رو ببند.
اخمای افراد دور میز توی هم رفت،بجز کوک.
_میبینم زبون دراوردی
پدرش رو به تهیونگ زمزمه کرد.
تهیونگ میدونست که حضور اون مرد پیر چقدر برای خانوادش مهمه،اما دلیلش رو نه.
پس الان وقتش بود تهیونگ زهر خودش رو بریزه.
-اوه پدر،قرار نیست مثل گذشته ها بزارم بزنیم،من دیگه اون بچه گذشته نیستم.
پدرش از بیحیایی ته چشماش گرد شد و مادرش به تته پته افتاد.
*اهه...ته...تهیونگ ما کی تورو میزدیم....
و بعد نگاه ضایع ای به پیرمرد که با تعجب نگاهشون میکرد انداخت.
تهیونگ لبخند سردی زد
-اوه خواهش میکنم نگید که یادتون رفته،زخم های روی بدنم هنوزم هست که اثباتش کنم
=تمومش کن تهیونگ!
تسو عصبانی غرید.
کوک نگاه سرگرم کننده ای به جمع کرد و بعد دستش رو به طرف تهیونگ گرفت
+تهیونگ شی،مایلید کمی قدم بزنیم
تهیونگ هم در کمال تعجب دست کوک رو گرفت
-البته
و هردو در مقابل چشم های متعجب جمع دور شدن.
تا وقتی که به حیات نرسیده بودن هیچکدوم حرفی نزدن.
+جونگکوک شی؟
کوک با حالت مسخره ای به تهیونگ یاداوری کرد،واقعا وات دفاک،از کی تاحالا تهیونگ رئیسش رو با اسم کوچیک صدا میزد؟
-اه متاسفم،نمیدونم چرا اونطوری صداتون زدم
و بهد با انگشتاش شقیقه ش رو مالید.هیچکدوم دست های همدیگه رو ول نکرده بودن.کوک دست مشت شده تهیونگ رو با دستاش پوشونده بود.دستای تهیونگ سرد بود.دستاش نرم بود.کوک به سر پایید افتاده تهیونگ نگاه کرد،موج موهاش،مژه های بلندش،خال زیر چشماش.همه اونها خیلی زیبا بود،کوک بالا رفتن ضربانشو حس کرد.
+دوباره رسمی شدی،دوسش ندارم.
کوک به تهیونگ گفت
تهیونگ به کوک نگاه کرد.
- تو همیشه دوست داری کارمندات باهات خودمونی باشن؟

کوک لبخندی زد،و دست تهیونگ رو محکم تر گرفت،انگار اون فشار باعث شد تهیونگ تازه متوجه بشه هنوز دستاش توی دستای کوکه
+نه،فقط دوست دارم تو باهام خودمونی باشی.
کوک صادقانه گفت،واقعیت این بود که کوک توی محیط کار شاید به اندازه تهیونگ عبوس نباشه،اما بیشتر از تهیونگ جدی بود.
ولی به دلایلی دوست داشت تهیونک دوستش باشه.میخواست بیشتر از همکار باشن.
-چی؟
تهیونگ گنگ گفت.
+تهیونگ،من میخوام دوستت باشم،از اونایی که روزای تعطیل باهاشون میری بیرون،یا بعد از کار باهاش میری شام میخوری،از اونایی که باهاشون میری کلاب.تهیونگ،میای باهم دوست باشیم ؟
کوک مثل بچه های دبستانی که میرفتن توی حیات به بقیه درخواست دوستی میدادن به تهیونگ حرفش رو گفت.
تهیونگ توی تمام عمرش همچین احساسات پاکی رو ندیده بود،نمیدونست چرا اما انگار کوک رو برای هزاران سال بود که مبشناخت.
-چند سالته جئون،این چه وضعشه دیگه؟
تهیونگ با شوخ طبعی گفت.
کوک هم خندید
+این یعنی اره؟
تهیونگ دستس رو از دست کوک بیرون کشید
-چون خیلی محترمانه پرسیدی باشه.
کوک اروم سرش رو تکون داد.
+اه حالم از اینجا بهم میخوره.
تهیونگ هم با سر تایید کرد
-گشنمه.
+پس چرا چیزی نمیخوری؟
تهیونگ نگاهی به کوک انداخت
-انتظار نداری که غذای ادمایی رو بخورم که سایمو با تیر میزنن.
و بعد به خانوادش اشاره کرد
+پس توام میونت باهاشون شکرابه.
کوک تکخندی زد
-شکراب؟مطمئنم اگه گیرم بیارن جوری سرمو زیر اب میکنن انگار اصلا وجود نداشتم.
تهیونگ با تلخی گفت.
کوک اخمی کرد
+چیزی که اونموقع گفتی،راجب به زخمات،دروغ بودن نه؟
تهبونگ خنده غمگینی کرد
-کاشکی دروغ بودن.
و بعد هردو سکوت کردن.
کوک نمیدونست چرا اما انگاری دوست جدیدش زیادی براش مهم بود،چون بشدت دوست داشت خانواده تهبونگ رو بکشه.
+خب خب،نظرت چیه جیم بزنیم؟
تهیونگ مشتاق نگاهش کرد،غم توی چشم هاش جاش رو به شیطنت داده بود.
+یه رامن فروشی خوب سراغ دارم
تهیونگ سویچش رو جلوی صورت کوک تکون داد
-پس زودتر بریم دارم تلف میشم.
تهیونگ هیچوقت فکرش رو نمیکرد خیلی رندوم به مهمونی خانواده ای بزه که سالها ازشون خبر نداشت بعد ریسش رو ببینه ،باهاش گپ بزنه و به این نتیجه برسن که برن رامن فروشی.
اما خب تهیونگ پشت فرمون بود و با سرعت داشت از اون جهنم جیم میزد.
——————————-
جیهو‌پ کمی مردد به در روبه روش نگاه کرد.
بالاخره دستاشو بالا برد و در زد.
در باز شد و چهره یونگی نمایان شد.
-اوه فکر میکردم قرار نیست دیگه ببینمت عزیزم!
جیهوپ خواست چیزی بگه که تهیونگ دستش رو کشید و به داخل کشید
-دم در بده،چی میخوری برات بییارم؟ویسکی؟
جیهوپ روی کاناپه نشست.
+خوبه
یونگی لیوانی رو سمتش گرفت و خپدش هم کنارش نشست،و پاهاش رو روی هم انداخت.
سکوت  کرده بودند.
جیهوپ به در و دیوار نگاه میکرد و یونگی به جیهوپ.
-خب عزیزم فکر نمیکنم بدون دلیل اینجا اومده باشی.
یونگی یا خوشربونی گفت
+نه نیومدم.راجب به پیشنهادت فکر کردم.
یونگی ابروهاشو بالا انداخت.
-اوه؟
جیهوپ به چشم های یونگی نگاه کرد.
+با کمال احترام ردش میکنم.
یونگی کمی جا خورد،اما خب چه میشد کرد.
-ممنونم که در جریانم گذاشتی عزیزم.
جیهوپ نوشیدنیش رو خورد،و‌از جاش پاشد.
+پس....من میرم.
یونگ لیوانش رو سر کشید.
-مهمونم باش.
جیهوپ بدون اینکه وقت رو تلف کنه از اتاق بیرون رفت.
حقیقتا وقتی واقعا بهش فکر کرد،نمیخواست دیگه بیستر از‌ این توی زندگیش بلاتکلیف باشه،میخواست کسی رو پیدا کنه و باهاش زندگیش رو تشکیل بده،اینکارا بیشتر تایپ کوک بود تا خودش.
از تصمیمش پشیمون نبود،یونگی جذاب بود،اما قرار نبود فرد زندگی جیهوپ باشه.
———————————————-
-اومم خوشمزه‌س
تهبونگ وقتی لپ هاش پر بود گفت
و کوک هم خندید
+بهت گفتم که،کارشون حرف نداره.
وقتی غذاشون تموم شد تهیونگ گوشیش رو برداشت و با  انبوهی از میس کال های جیمین مواجه شد،شت چجوری اصلا فراموش کرده بود که جیمین تنهاست و تهیونگ قرار بوده یه ساعت پیش برگزده.
+چیزی شده؟
کوک که صورت مظطرب تهیونگ رو دیده بود پرسید
-جیمین تنهاست بهش گفته بودم یه ساعت پیش بزمیگزدم......کامللا یادم رفت
و بعد با سرعت شماره جیمین رو گرفت.
+کجایی تخمه سگگگگگگ
صدای جیمین یه حدی بلند بود که به گوش کوک هم رسید
-متاسفممم.....
+هیچ میدونی الان داشتم اماده میشدم برم دهن باباتو سرویس کنم ورپریده؟
-چیممم متاسفمم برمیگردم الان.
و بعد از چند مکالمه کوتاه دیگه الفن رو قطع کرد.
کوک حساب کرد و با گفتن اینکه به خونه قدم میزنه و نزدیکه از تهیونگ خداحافظی کزد، متفاوت ترین شب زندگیش امشب بود
تهیونگ وقتی به خونه رسید دو جفت چشم عصبانی دید که منتظر توضیح بودن.
-باورتون نمیشه اگه بگم چه اتفاقی افتاد.

//////////////
سلام خوشگلا
بابت تاخیر خیلی خیلی عذرمیخوام.
متاسفانه درگیر یه سری مسائل بودم که شرایط نوشتن نبود.
ممنونم که منتظر موندید.
ووت و کامنت حتما فراموش نشه.
خوشحال میشم نظراتتون رو ببینم:)

ADDICTION Where stories live. Discover now