Part 4

407 24 7
                                    

_بیدار شید عزیزک های بابا،امروز تولد تنها دوست زیباتونه.
جین با صدای رو اعصابی داشت داد میزد و همزمان پتو رو از روی تهیونگ و جیمین میکشید.
-محض رضای خدا،جین،ساعت هفت صبحه بگیر بخواب.
تهیونگ با عبوسی گفت و دوباره پتو رو روی خودش کشید.
_یا یا،بلند شو بیینم پدر سگ،با این قیافه جذابم بلند شدم صبحونه درست کردم،پس کو کادو،هاا؟
جیمین با حالت گریه زار زد
+جین بزار بخوابیم،بخدا تمام امروز برای تو،فقط یه ساعت دیگه.
و بعد با انگشتش یک ساعت رو نشون داد
جین سری تکون داد
-_نچ نچ نچ،اصلاااا حرفشم نزن.بلند شید،دیگه دوبار تکرارش نمیکنم،تا نیم ساعت دیگه سر میز بودید بودید،نبودید همون سوپ جلبک رو میارم میریزم رو سرتون.
و بعد رفت.
تهیونگ اروم بلند شد.
جیمین هم کمی بعد بلند شد،و هردو با قیافه های پوکر و خسته رفتن تا دست و صورتشون رو بشورن.
کی جرئت داشت تهدید های سوکجین رو نادیده بگیره؟مگر کسی که مغز توی کله‌ش نباشه.
قطعا تهیونگ و جیمین انسان های خیلی عاقلی بودند که مثل پسرای خوب به حرفش گوش دادند.
-میبینم سنگ تموم گذاشتی برای خودت.
تهیونگ به میز صبحونه که با انواع غذا های متنوع پر شده بود اشاره کرد.
_البته تهیونگ عزیز،امروز روز مهمیه.
+جینی دیگه داری زیادی شلوغش میکنی.
جیمین همزمان که داشت پشت میز مینشست گفت.
_البته که شلوغش میکنم،امروز روزیه که تنها و بهترین دوستتون به دنیا اومده،اگه من نبودم تا الان مرده بودید که.
خب،یه جورایی غلط هم نمیگفت.واقعا اگه سوکجین نبود‌جیمین و تهیونگ مرده بودند.
تهیونگ همونقدر که محتاج جیمین بود ده برابر مجتاج جین بود،جیمین هم همینطور.
به طرز عجیبی سوکجین همون برادر نداشته شون بود،هیچ ارتباط خونی نبود،نه.ولی قلب و روحشون برای همدیگه بود،جین همیشه و به معنای واقعی نقش برادر بزرگتر رو برای جیمین و تهیونگ بازی میکرد.
تهیونگ اروم خندید و تاییدش کرد.
+خب جینی بگو ببینم میخوای چیکار کنیم؟
جیمین با نرمی پرسید
_راستش یه کلاب باز شده،تقریبا نزدیک کافه توام هست جیم،میریم اونجا......
کمب مکث کرد و به تهیونگ نگاه کرد.
_میریم دیگه نه؟
تهبونگ که میدونست مخاطب حرف جین خودشه لبخند گشادی زد
-البته جینی،امروز روز توئه،البته که میریم
جین خندید و بعد محکم دست تهیونگ رو گرفت.
حقیقتا اینکه هر سه مول خانواده هم رو درک میکردن و از هم ناراحت نمیشدن موجب ارامش بود.
جین به خوبی از اخلاق تهیونگ با خبر بود،و اینکه میدید چجوری فقط به خاطر اون تهیونگ با اخلاقش کنار میاد موجب خوشحالیش بود.
تهیونگ به خاطر اتفاقاتی که در دوران کودکی و نوجوانیش افتاده بود خیلی تحت فشار بود،و اینها به طرز شدیدی روی اخلاقش تاثیر گذاشته بود و بشدت منزویش کرده بود،بجز محل کارش هیچ جای عمومی دیگه ای رو تحمل نمیکرد،و همیشه باعث میشد تنگی نفس بگیره ،حتی محل کارش رو هم به سختی تحمل میکرد،با حبس کردن خودش پشت میزش باعث میشد بتونه تحمل کنه.
اما الان که جین میدید تهیونگ به خاطرش همه این هارو قبول میکنه،یه جورایی باعث میشد قلبش پروانه پخش کنه.
_بعد از صبحونه،بیاید بریم پاتوق همیشگی.
جین گفت و هر سه شروع کردند به خوردن صبحانه.
____________________
هر سه از ماشین پیاده شدن و به جنگل بی انتهای روبه روشون خیره شدن،بعد از اینکه هر کسی وسایل خودش رو دست گرفت،به طرف صندلی چوبی که کنار دره بود رفتند.
پاتوق همیشگیشون.
جایی که هر وقت کم میاوردن میرفتن اونجا.
اونجارو اتفاقی جیمین پیدا کرده بود،و ابنطوری شد که اونجا شد مکان امنشون.
_خیلی وقته نیومدیم.
جین با صدای ارومی گفت.
-هوم،شاید دیگه بدبخت نیستیم.
تهیونک اضافه کرد
+وقتایی که میومدیم اینجا،بدبخت بودیم؟
جیمین پرسید.
_اون موقع هایی که تهیونگ سال اخر دبیرستان بود،دیگه اوج بدبختی بود جیم
جین با تلخی گفت.
هر سه سکوت عجیبی کردن،بالاخره تهیونگ اون سکوت رو شکست
-ابغوره نگیرید،به قول سوکجین امروز روز مقدسیه،بیاید خاطره های خوبمون رو بگیم.
جین گفت
_خب اول من میگم.
وقتی چشمای منتظر جیمین و تهیونگ رو دید ادامه داد.
_یادمه وسطای بهار بود،تازه امتحانات دانشگاهم تموم شده بود و در تلاش بودم که استراحت کنم،یادمه یه روز یک نفر به قصد نابودی در داشت روب در میکوبید.
و بعد خودش خندش گرفت.
_خبلی ترسیده بودم،وقتی درو باز کردم صورت عصبی اقای پارک اومد تو دماغم.
جیمین انگارب فهمیده باشه کدوم داستانه اونم شروع کرد به خندیدن.
+وایی یادمه بابام اومده بود سراغ تو
-چی؟ بابای تو؟
تهبونگ پرسید
جین دوباره شروع کرد به گفتن.
_اونروز انگاری جیمین برای هزارمین بار گند زده بود و از مدرسه جیم زده بود،ولی دیگه مدری مدرسه لطف کرد و دخالت کرد و پدرش رو در جریان گذاشت.
تهبونگ با خنده پرسید
-مگه چیکار کرده بودی جیم
جیمین حق به جانب شروع کرد به توضیح دادن
+یا یا....من فقط کمی اون قلدر رو سر جاش نشوندم،خودش تحمل نداشت کسی خودشو اذیت کنه
و بعد توضیح داد که چطوری تخم مرغ های گندیده رو توی سر قلدرشون شکسته بود.هرسه شروع کردند به خندیدن از ته دل،وقتی خنده هاشون تموم شد.
جبن گفت
_دیگه داره دیر میشه،باید بریم جذابتون کنم
تهبونگ با تعجب پرسید
-وا برای چی
_میخوام شوهرتون بدم.بوی گندیده تون اذیتم میکنه.
________________________
خب وقتی جین میگفت باید خودتون رو خوشگل کنید،یعنی به معنای واقعی باید مثل جنده ها خودشون رو درست میکردن.
جیمین شلوار چسپ،با پیرهن سفید که دکمه هاش تا فیها خالدون باز بود پوشیده بود و مشغول خط چشم کشیدن بود.
تهیونگ هم خودش رو به دست خدا سپره بود.
اون هم یه شلوارچرم چسپ همراه با یه پیرهن قرمز که تا وسط سینش دکمش باز بود پوشیده بود.
و جین؟
تهیونگ میتونست قسم بخوره جین مول یه هرزه واقعی لباس پوشیده بود.
ار شلوار چسپش بگیر تا پیرهنی که اصلا پیرهن نبود.
چوکر گردنش چی میگفت این وسط؟
تهیونگ سری تکون داد و به جیمین نگاه کرد،میدید که چطوری با خط چشم کشیدن نزدیک به فروپاشی روانی میشه.
-بیا برات بکشم
و جیمین که انگار از خدا خواسته باشه رفت پیش تهیونگ و بین پاهاش نشست تا براش خط چشم بکشه.
جیمین هیچوقت قرار نبود یاد بگیره.
تهبونگ خیلی اروم خط نازکی کشید.
-تموم شد.
+ایش،بهت حسودیم میشه.
تهیونگ خندید و بعد رو به اینه برای خودش هم خط چشمی کشید و بالم رو روی لب هاش مالید.
تهیونگ خودش رو تحسین میکرد به خاطر جذابیتی که داشت،تهیونگ فریبنده بود.همه بهش میگفتن.خیلی ها بهش نزدیک میشدن اما اخلاقش باعث میشد به همچی گند بخوره.حقیقتا تنها چیزی که به خاطرش ممنون بثد از والدینش ژن خوبش بود.حقیقتا تنها مزیتی که پدر و مادرش داشتن انتقال دادن ژن شون به تهیونگ بود
_بریم؟
جین گفت
و وقتی حرفش تایید شد هر سه سوار ماشین شدن تا به کلاب برن.
امشب قرار بود بترکونن.
تهیونگ هم فقط برای یک روز،فقط یک رثز گاردش رو نسبت به زندگی پایین اورد و خودش رو به دست زمان سپرد.
+اگه حالت بد شد بهم بگو خب؟
جیمین رو به تهیونگ گفت و تهیونگ با لبخن تایید کرد
_میشه فقط لطفا از هم گم نشیم؟و لطفا گوشی هاتون رو استفاده کنید،جیمین با توام،اون گوشی کوفتیت رو یک بار توی زندگیت استفاده کن.
جین بهشون گوشزد کرد
+خب حالا
جیمین گفت.
هر سه بعد از نشون دادن کارت شناساییشون وارد شدن.
حقیقتا عظمت اونجا نفس گیر بود.
هر سه به طرف میز کوچیکی رفتن و برای اولین دور سفارش دادن.
+جین و تونیک
جیمین اولین نفر سفارش داد
_براندی لطفا
جین هم تصمیم گرفت و حالا نوبت تهیونگ بود،تهیونگ خواست فقط ابجو بخوره،اما هی،نمیخواست ضدحال باشه،به اضافه اینکه واقعا امشب میخواست خوش باشه پس
-دو شات ودکا
جین و جیمین اوه طولانی کشیدن.
و خیلی زود سفارش هاشون حاضر شد.
-خب،جین عزیز،امروز روزیه که الهه ماه تصمیم گرفت تورو برای ما بفرسته،پس بیاین امروز رو مثل بدبختای گذشته جشن بگیریم.
و هر سه لیوان هاشون رو بهم کوبیدن و اون شد استارت شب طولانیشون.

_________________
هاییی،حالتون چطوره؟
این شما و این پارت جدید.
راستش این پارت اصلا روندش با اونی که قرار بود بنویسم کاملاااااا فرق داشت،و حس میکنم این بهتر باشه،چون حس میکردم کمی توضیح درمورد دوستی سه تفنگدارمون لازم دارید.
دید دیگه؟امشبو به یاد قدیما جشن گرفتن.
ممنونم که منتظر موندید.
ووت و کامنت لطفا لطفا فراموش نشه:)
شبتون به زیبایی ماه.

ADDICTION Where stories live. Discover now