Fear(Harry)

1.8K 106 16
                                    

بارون خیلی شدیده و مثل شلاق به پنجره برخورد میکنه...من خیلی ترسیدم...نه به خاطر بارون شدید...به خاطر یه چیزی که اگه به هری بگم مطمعنم منو از خونه بیرون میکنه...
اون الان پشت من خوابیده و دستش دور کمرمه...
سرش توی گردنمه و نفسای داغش به گردنم برخورد میکنه...
میترسم...
میترسم اگه بهش بگم دیگه این اغوش گرم رو نداشته باشم...دیگه هری هر شب از سر کار برنگرده خونه و بگه...
«سلام خانمم...چطوری فرشته من...اوممم...چی برام پختی؟»
یهو رعد و برق زد...به خودم لرزیدم...
من خیلی میترسم...
مطمعنم اون منو زنده نمیذاره...
البته این قدر هم بی رحم نیس که بخواد بکشتم...
فوقش پرتم میکنه از خونه بیرون...
ولی من نمیخوام...
نمیخوام از پیشش برم...
من دوسش دارم...با تمام وجودم...روحم و جسمم...دوسش دارم...و اگه یه روز بیاد که اون به من بی توجهی کنه...من میمیرم...
اشک های گرمم رو روی صورتم احساس کردم...
بعد از چند ثانیه...به هق هق افتادم...
اَه لعنتی...الان هری بیدار میشه و میپرسه...
«چرا داری گریه میکنی؟»
منم باید مثل منگلا بهش بگم...
«هیچی عزیزم بگیر بخواب»
هق هقم شدت گرفت و احساس کردم هری پشتم تکون خورد و سرش رو از توی گردنم برداشت...
سرش رو بلند کرد و با چشم های نیمه باز به من نگاه کرد...
هری:چی شده...؟
اون با صدای بم و خمار گفت...
من خودم رو به خواب زدم و توجه نکردم...
احساس کردم دستی روی صورتم کشیده شد...
هری:چرا داری گریه میکنی...؟
اون دوباره یه سوال دیگه پرسید...
من دوباره توجه نکردم که یهو هری بازوم رو گرفت و منو برگردوند و من به پشت خوابیدم و اون دوتا ارنجش رو گذاشت دو طرف من و یه پاسو گذاشت لای پاهام و اون پاش رو هم کنار یه پام...
اون دستش رو کشید روی موهام و دادشون کنار...
هری:نمیگی چی شده...؟
اون سرش رو همین طور که بهم نزدیک میکرد گفت...
من چشمام رو باز کردم و به چشمای سبزش که نگران به نظر میومدن نگاه کردم‌...
دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم ولی دوباره بستمش...
اون پیشونیم رو بوس کرد...
هری:هی عشقم...اگه چیزی نگرانت میکنه بگو...
_من میترسم...
من خیلی اروم گفتم...
هری:از چی میترسی...؟
_از این...
من به شکمم اشاره کردم...
اون لباسم رو داد بالا و گوشش رو گذاشت روی شکمم...
هری:الو...سلام هری استایلز هستم...میشه لطفا بگید چیه شما عشق منو میترسونه...؟
اون خندید و منم باهاش خندیدم...
_هی هری...مسخره بازی در نیار...
من با خنده گفتم و سرش رو از روی شکمم برداشتم...
هری:پس اون تو چیه که تورو میترسونه...نکنه...
اون سرش رو برد نزدیک گوشم و گفت...
هری:بگو که من دارم بابا میشم...بگو که تو از من حامله ای...بگو...
اون اروم ولی با شوق گفت و من از تعجب شاخ در اوردم...
_اره‌...من حاملم...ولی...
اون یهو سرش رو اورد بالا و بهم نگاه کرد...
هری:ولی چی...نگو که تو بچه رو نمیخوای...؟
اون گفت و بهم یه جوری نگاه کرد...
_نه نه...معلومه که نه...
هری:پس چی...؟
من اب دهنم رو قورت دادم...
_من میترسیدم که تو اونو نخوای...
من خیلی اروم گفتم و بعد صدای خنده بلند هری رو شنیدم...اون افتاد روم و بلند بلند میخندید...
هری:تو...تو...تو خیلی خری که فکر کردی من بچه دوست ندارم...خخخخخخ...
اون سرم رو گرفت و لبش رو نزدیک لبم برد...
هری:من عاشق بچم...
و لبش رو روی لبام گذاشت...
یه حس خوبی بهم دست داد...
ارامش...
ارامش اینکه هری بچه دوست داره و من هیچ وقت از کنارش نمیرم‌...
«من عاشق بچم»
این جمله توی مغزم تکرار میشد و باعث شد با ارامش توی بازو های گرمش به خواب فرو برم...
.............
نظر فراموش نشه...
مرسی...♥

Short StoryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora