Harry +18

3.6K 103 32
                                    

•صبح با صدای ساعت بیدار میشی...و وقتی روت رو برمیگردونی...دوتا چشم سبز گنده جلوت میبینی...•
ا.ت:چیزی شده عشقم...؟
هری:نه...همین طوری داشتم نگاهت میکردم...
ا.ت:کی‌بیدار شدی...؟
هری:همین یک ربع پیش...
ا.ت:خوب...حالا میشه از روم‌بری کنار...نصف بدنت روی منه...سینه هام درد گرفتن...
هری:نه تا وقتی که تو برام س.ا.ک بزنی...
•تو با چشای درشت نگاهش میکنی•
ا.ت:هری اول صبحی...حالت خوبه...؟چیمیگی برای خودت...؟
•هری شرتش رو میکشه پایین...و بعد کامل درش میاره•
هری:مگه نمیبینی...خیلی درد دارم...خواهش میکنم دارم از درد میمیرم...
•هری اونجاشو‌ به پاهات و شکمت میمالونه•
ا.ت:هری...خواهش میکنم...من تازه از خواب بیدار شدم...الان...ببخشید هری ها...حالم بد میشه‌...من هنوز هیچی نخوردم...
•هری یه پوف میکنه و...•
هری:حالا که این طوره یه جور به فاکت میدم‌که نفهمی از کجا خوردی...
•هری لبخند‌شیطانی میزنه و میپره روت...(فقط یه شرت و سوتین تنته)...سوتینت رو نیکشه و اون رو پاره میکنه و پرت میکنه اون ور‌...بعد شرتت رو هم در میاره...بعد ک.ا.ن.د.م رو از میز بغل تخت در میاره و میذاره روی خودش و با یه حرکت فرو میکنه داخل تو...•
ا.ت:جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
هری:حالا کجاش رو دیدی...خانم کوچولوی من...
•لبخند شیطانیش بزرگ تر میشه و حرکت هاشو تند تر میکنه و یکی از سینه هاتو میگیره و میذاره توی دهنش و نوک سینتو گاز میگیره...تو هی اه ناله میکنی‌..•
هری:بگو ببخشید که من اروم حرکت کنم...
ا.ت:بــــ...بــــ...خـــــ...شــــ...یــــ...د...
•هری لبخند میزنه و میاد بالا و پیشونیت رو میبوسه...و بعد لبات رو•
هری:اُه عزیزم...من نزدیکم...
ا.ت:منم هــــ
•تا اومدی حرف بزنی اومدی و‌هری هم بعد تو اومد و هری خودش رو انداخت روت‌...بدنش میلرزید و از لرزش هم واینمیستاد...بعد از چند دقیقه صدای خرپوف اروم هری بلند میشه و تو میفهمی که اون خوابیده...تو هم ارو چشماتو میبندی و به خواب فرو میری....

Short StoryOnde histórias criam vida. Descubra agora