Just ⓞⓝⓔ Touch

1.3K 43 2
                                    

سلام من تینا هستم.
یه دختر مو فندقی با چشم های ابی.
از نظر خودم قیافه خوبی دارم.
همه پسرای کالج دنبالمن.اما...
من فقط یه نفر رو دوست دارم.
کسی که توی کالجمون درس میخونه.
بیشتر کلاساش منم هستم.
اون خیلی خوشگله و من عاشقشم.
اون جز پسرای معروف کالجِ و همه دخترا دنبالشن.
همیشه کلی دختر دورش جمع میشن و منم دوست دارم یه بار...فقط یه بار یکی از اون‌ها میبودم.
فقط یه لمس.
این ارزوم به حقیقا پیوست وقتی که...

∽∽∽∽∽
"خسته نباشید بچه ها"
اقا مَکی گفت و لبخند زد.
وسایلم رو جمع کردم و از سرجام بلند شدم.
"خداحافظ تینا"
آلفا دوست صمیمیم گفت و با دوست پسرش دِرِیک رفت.
زنگ اخره و من میتونم برم خونه و راحت تخت برای خودم بخوابم.
از کلاس خارج شدم و رفتم سمت کمدم.
وقتی نزدیک کمدم شدم یه دسته از پسرا رو دیدم که روبه روی کمد من ینی به کمد های روبه رویی تکیه داده بودن و حرف میزدن و‌میخندیدن.
یکم بیشتر که توجه کردم یه چهره اشنا دیدم.
اوه اوه.
قلبم تند میزد.
سرم رو انداختم پایین و اروم رفتم سمت کمد‌ام.
درش رو باز کردم و کتابام رو گذاشتم داخلش و شال گردنم رو برداتشم.
الان زمستونه و هوا...
"هی...تو باید تینا باشی...درسته؟"
از جا پریدم.
قلبم تند تند میزد وقتی صدای بم‌ش رو شنیدم.
سرم رو گرفتم بالا و توی چشم‌هاش نگاه کردم.
ولی زود پشیمون شدم و دوباره سرم رو انداختم پایین.
"بله...و تو هم باید هری باشی...درسته؟"
اروم گفتم و سرم رو بالا گرفتم.
داشت لبخند میزد.
"از اشناییت خوشبختم تینا...آمممم"
اون دستش رو توی موهاش برد و سرش رو خاروند و برگشت به دوستاش که پشت سرش ایستاده بودن نگاه کرد.
'انجامش بده' 'تو میتونی'
دوستاش بهش میگفتم و دستاشون مشت شده روی هوا بود.
صبرکن صبرکن...چی رو‌میتونه؟
"تینا میخواستم بدونم تو..."
حرفش رو دوباره نصفه گذاشت.
داره قلبم میاد توی دهنم.
"من چی؟"
با اضطراب گفتم و انگشت های دستم رو شکوندم.
"با من بیای امشب بریم شام...بیرون"
'کشت خوش رو'
یخ زدم...قلبم ایستاده بود و فقط به یه نقطه جلوی روم خیره شده بودم.
من...هری...بیرون!!!
واقعا؟؟؟
من...!!!!
هری...!!!
بیرون...!!!
"هی تینا...نظرت چیه؟"
با بشکنی که جلوی صورتم زده ید به خودم اومدم.
"آمممم من..."
سرم رو بالا گرفتم و بهش لبخند زدم.
"خوشحال میشم"
اچن لبخند زد و یه برگه از جیبش در اورد.
"این شماره منه...بهم مسیج بده...ساعت هشت"
اون گفت و چشمک زد.
"بای"
دستش رو تکون داد و رفت درحالی که من هنوز خشک همون جا سرجای خودم ایستاده بودم.
"هی فوربس...همه رفتن...تو چرا هنوز اینجایی؟"
وقتی به خودم‌اومدم دیدم سالن خالیه و من هنوز کنار کمدم ام.
"الان میرم میراندا"
میراندا کسیه که سالن هارو تمیز میکنه...اون خیلی مهربونِ.
زود وسایلم رو برداشتم و از کالج خارج شدم.
خونه ما با کالج فاصله زیادی نداره و من زود بعد ۵مین رسیدم.
"سلام مامان"
گفتم و سفت مامانم رو بغل کردم.
"سلام کلوچه کشمشی من"
"اوه مامان"
اسمی که مامانم برام انتخاب کرده...کلوچه کشمشی...من اخر سر خودم رو میکشم.
"حدث بزن مامان امروز چی شد!!!"
اون شونه هاش رو بالا انداخت.
"از کجا بدونم؟"
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و جیغ زدم.
"چته دختر دیوونه شدی؟"
گفت و‌اروم زد توی سرم.
دستم رو گذاشتم روی سرم و اروم مالیدم.
"دردم گرفت"
و لب پایینم رو الکی اوردم بیرون و خودم رو‌مظلوم گرفتم.
"خب بگو چی شده دیگه!"
دوباره ذوق کردم.
"بهت درباره یه پسر توی کالجمون حرف زدم"
"اومممم...اره...اسمش چی بود؟هِنری؟...هیری....؟"
"نه مامان...هری"
"خب حالا چشه؟"
دوباره جیغ زدم.
"ازم درخواست کرد امشب بریم شام بیرون...وووویییی"
مامانم چشم هاش رو چرخوند.
"من سن تو بودم تو رو هم داشتم...حالا به خاطر یه پسر ذوق نکن بابات بفهمه پوستت کندس"
"اوکی"
گفتم و سریع رفتم توی اتاقم.
ایفون‌ام رو از توی کیفم بیرون اوردم و برگه ای که هری بهم داده بود هم همین طور.
روی تختم نشستم و‌ شماره هری رو سیو کردم.
اروم دکمه تماس رو لمس کردم.
بعد چند ثانیه‌ صدای بم‌ش رو شنیدم.
"الو هری اسنایلز هستم بفرمایید!"
اب دهنم رو قورت دادم.
"آممم سلام هری...تیناام"
"اوه سلام تینا...خوبی؟"
"ممنون...تو خوبی؟"
اون یکم خندید.
لبخند زدم.
"تو که خوبی منم خوبم"
اروم گفت که باعث شد من درست نفهمم که چی گفت.
"چی؟"
"هیچی گفتم منم خوبم"
"خوبه"
یکم سکوت بود ولی من شکستمش.
"برای شب...کجا میخوایم بریم؟"
"آمممم...چون مامانم بهم زیاد پول نداد...ولی خب میریم به یه رستوران و شام میخوریم و بیشتر اشنا میشیم"
از حرفی که بعد حرفش زدم سرخ شدم.
"ینی مثل یه قرار؟"
اروم گفتم و‌قلبم شروع کرد به تند زدن.
"چرا مثل؟این یه قرارِ"
"خب پس...من اسپورت بپوشم؟یا مجلسی؟"
زود موضوع رو منحرف کردم.
"خب‌ من برام فرقی نداره...ولی تو‌ باید پیرن کوتاه خیلی بهت بیاد"
گونه هام داغ کردن.
"تینااااا بیاااااا ناااااهااااار"
مامانم از طبقه پایین داد زد.
"من باید برم ناهار"
"آمممم...اوکی...فقط ادرس‌تون رو‌ برام مسیج کن"
"اوکی بای"
"بای"
قطع کردم و سریع براش ادرس رو فرستادم و حیم شدم طبقه پایین.

Short StoryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora