هری:ببخشید...یه لحظه من الان برمیگردم...
وقتی گوشیش زنگ خورد گفت و از روی صندلی بلند شد...
من اهمیت ندادم و به حرف زدن با پری ادامه دادم...
خیلی وقته که اینطوره...
گوشیش زنگ میخوره...«ببخشید...یه لحظه الان برمیگردم»...«اوه عزیزم...من به کی پیام بدم اخه...توهم زدی»
حرف هایی که توی یک هفته اخیر خیلی شنیدم...
واقعا کلافم...کلافه...
وقتی هری اومد داشت لبخند میزد و خیلی خوشحال به نظر میرسید...
هری:خوب...زین واقعا معذرت میخوام...یه کاری برام پیش اومده...باید برم...
و روشو کرد طرف من...
هری:ا.ت...بلند شو بریم...
اون گفت ودستش رو سمتم دراز کرد...
_آم...خوب...بای پری...بای زین...
گفتم و هری دستم رو گرفت و از رستوران اومدیم بیرون...
_هری این چه کاری بود...ما تازه اومده بودیم...
وقتی به ماشین رسیدیم داد زدم و هری بهم لبخند زد که این بیشتر اعصابم رو خورد میکرد...
هری:من کار دارم...
اون گفت و در ماشین رو باز کرد...
با حرص سوار ماشین شدم و در رو سفت بستم...
هری:اروم باش...هی...
هری با خنده گفت و من یه نگاهی بهش کردم که اون خفه شد...
ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه حرکت کرد...
خوب...خونه منو هری یکیه چون از وقتی نامزد کردیم پیش هم زندگی میکنیم...
من تا قبلش پیش برادرم زین زندگی میکردم...
دیگه خسته شدم از بس سربار زین بودم...خودم هم اونجا احساس اضافه بودن میکردم...
طی راه هری دستم رو سفت گرفته بود و اونو روی پاش گذاشته بود و هر از چند گاهی فشارش میداد...
وقتی سرعت ماشین کم شد...متوجه شدم که رسیدیم...
از ماشین پیاده شدم و هری ماشین رو برد توی پارکینگ...
وارد خونه شدم و یه راست رفتم داخل اتاق...
پیرن بلندی رو که پوشیده بودم رو در اوردم که هری اومد توی اتاق...
یه نیم نگاه به من انداخت...لباساش رو در اورد و رفت داخل حموم...
چی شد...؟
اون همیشه منو که اینطور میدید میومد طرفم و نمیذاشت کاری کنم...
مخصوصا الان که یه سوتین قرمز ست شرتم پوشیدم...
لباسام رو پوشیدم و رفتم که روی تخت دراز بکشم که صدای گوشی هری از توی جیب شلوارش در اومد...مردد بودم...از اون ور صدای اب میومد که نشون میده هری زیر ابِ...
اروم شلوارش رو از روی زمین برداشتم و گوشیش رو در اوردم...
شماره ناشناس بود...
برداشتم...
«هیییی...هری تو کجایی...چرا نمیای...چرا حرف نمیزنی...مگه قرار نبود یازده اینجا باشی...زود بیا...من دیگه تحمل ندارم....تمام هورمونام بهم ریخت...اَه تو چرا جواب نکیدی...»
صدای اون دختر بعد چند ثانیه قطع شد...
اشک از چشمام سرازیر شد...
تماس رو از توی لیست تماساش پاک کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم...
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم...
چشمام رو بستم و اشک ریختم...پس بگو چرا اینقدر خوشحال بود...میخواست بره پرنسس جدیدش رو ببینه...
اگه منو نمیخواد...پس چرا الکی منو اورده توی این خونه...همین طور اشک میریختم و بغض داشتم که صدای اب قطع شد...
زود اشک هامو پاک کردم و خودم رو به خواب زدم...
صدای در اومد و این به این نشونس که اون اومده بیرون...
هری:هی...خوابی...؟
اون اروم گفت و من هیچ عکس العملی نشون ندادم...
صدای در کمد اومد...
برو هری برو...بهترین لباست رو هم بپوش که خانم خوشش بیاد...اوه و اون عطری که برای تولدت خریدم...از اون هم حتما بزن که تحریکش کنی...
با این فکر ها بغضم گرفت و من لبم رو گاز گرفتم که گریه نکنم...
بعد چند دقیقه صدای در اتاق اومد و بعد در اصلی...
روی تخت نشستم...
لعنت به من که قبول کردم با همچین کسی زندگی کنم...
لعنت به زین که گفت هری قابل اعتماده...
لعنت به هری که اینطور قلبم رو شکوند...
آه کشیدم...ینی فردا قراره ساعت هشت بره...
اپن برای یک ماه میره تور...
منه بدبخت ینی نامزدشم...البته از نظر خودم...
وگرنه اگه از نظر هری هم اینطور بود...اینطور نمیکرد...
از روی تخت بلند شدم و رفتم داخل حموم تا صورتم رو بشورم...
به خودم توی اینه نگاه کردم...چشمام قرمز بود...من کی اینقدر گریه کردم...؟
با حوله صورتم رو خشک کردم و از حموم اومدم بیرون...
سرم خیلی درد میکنه...
از اتاق خارج شدم و یه راست رفتم داخل اشپزخونه...
قهوه ساز رو روشن کردم و بعد از چند دقیقه قهوه اماده شد...
داخل لیوان قهوه ریختم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم...
روشنش کردم و قهوه رو روی میز گذاشتم...
ذون پامو روی اون یکی پام گذاشتم و قهوه ام رو لز روی میز برداشتم و یکم ازش مزه مزه کردم...
تلخ بود...تلخ تلخ...درست مثل من...
تا دیروز فکر نمیکردم همچین شخصی فکر هری رو درگیر کرده باشه...ولی حالا...
بعد کلی که جلوی تلویزیون نشسته بودم از سر جام بلند شدم...ساعت سه شبه ولی هنوز خبری از هری نیس...داشتم به طرف اتاق میرفتم که صدای در اومد...اون در رو خیلی اروم بست و اروم روی پنجه پاهاش راه میرفت...
وقتی منو عصبانی جلوی در اتاق در به سینه دید سیخ وایساد و رنگش گچ شد...
_کدوم گوری بودی...؟
داد زدم و اون به صورت مظلومانه ای نگام کرد...هِ...دیگه از این کارا نکن اقا استایلز...چون ممکنه قبلا از این کارات خوشم میومد ولی الان دیگه نه...
خشمگین تر نگاهش کردم که دهنش باز شد و گفت...
هری:ترافیک بود...رفته بودم چیزی بخرم...از ساعت دوازده توی ترافیکم...
اون گفت و من بغضم رو قورت دادم و سرم رو تکون دادم...اون اومد جلو و اروم بغلم کرد...
من بغلش نکردم و هیچ عکس العملی نشون ندادم...
هری:من هیچ وقت بهت دروغ نمیگم...
اون گفت و اروم سرم رو بوس کرد...
وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم رفت عقب...بهش نگاه کردم...خیلی ناراحت شده بود از این کارم...منم ناراحت شدم...منم شکستم وقتی فهمیدم داره بهم خیانت میکنه...
اون خودش رو جمع و جور کرد و گفت...
هری:خوب...من که خیلی خستم...فردا هم که باید برم...نظرت راجب خوابیدن چیه...؟
اون گفت و من سرم رو تکون دادم...
رفتیم داخل اتاق و من خودم رو پرت کردم روی تخت...هری لباساش رو در اورد و اومد پیشم روی تخت...از جلو بغلم کرد و من سرم رو روی سینه گرمش گذاشتم و به صدای قلبش گوش دادم...شاید این اخرین باری باشه که صداش رو میشنوم...
......................
هری:دلم برات تنگ میشه...مواظب خودت باش...
هری گفت و لباش رو روی لبام گذاشت و خیلی سفت منو بوسید...
زین:هی هری...خواهرم رو خوردی...بیا بریم دیگه...
هری روی لبم خندید و رفت عقب...پیشونیم رو بوس کرد...
_مواظب خودت باش...
گفتم و اروم لپش رو بوس کردم...
زین:وقتی بوسه هاتون تموم شد بیاید بریم...
زین دوباره گفت و هری رفت...
....................
وارد خونه شدم...البته اینجا دیگه خونه من نیست...
زود وارد اتاق خواب شدم و ساک رو از زیر تخت بیرون اوردم و تمام لباسام رو توش گذاشتم...
حلقه رو از دستم در اوردم و نامه ای که از قبل اماده کرده بودم رو گذاشتم روی تخت و نامه رو هم روش گذاشتم...
ساکم رو دستم گرفتم و از خونه زدم بیرون...اولین کاری که کردم این بود که سیم کارتم رو از گوشیم بیرون اوردم و پرت کردم توی جوب...
.....................
~.داستان از نگاه هری.~
وقتی اولین کنسرت تورمون با موفقیت توی ا.ش تموم شد...با خوشحالی سوار ون شدیم تا بریم هتل...
لیام:خوب بچه ها...افرین اولین اجرا عالی بود...
لیام گفت و من زود گوشیم رو روشن کردم...
زود شماره ا.ت رو گرفتم...
«مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد»
واااا...دوباره نگاه گوشیم کردم و دوباره و دوباره شمارش رو گرفتم...
ولی دوباره همون بود...
از سرجام بلند شدم و رفتم سمت زین...
_هی زین...ا.ت شمارش رو عوض کرده...؟
زین:آممممم...نمیدونم...به منچیزی نگفته...
رفتم و دوباره سرجام نشستم...
......................
~.یک ماه بعد.~
جلوی در خونه پارک کرد...کرایه اش رو دادم و پیاده شدم...
چراغ های خونه همه خاموش بود...توی این یک ماه اصلا با ا.ت ارتبات نداشتم...چون شمارش رو عوض کرده بود و به من اصلا خبر نداده بود...
بعد اون دعوای بدی که با آنا دختر خالم داشتم...اصلا حالم خوب نیس...
چون اون مثل احمقا پشت تلفن زر اضافی زد...
امیدوارم ا.ت حرف های آنا رو باور نکرده باشه...
وارد خونه شدم...همه جا تاریک بود...
_ا.ت...
داد زدم ولی صدایی نمیومد...
وارد اتاق خواب شدم...ساکم رو کنار دیوار گذاشتم و چراغ رو روشن کردم...
با چیزی که جلوم دیدم نفسم برید...
کمد لباسا باز بود و فقط لباس های من توش معلوم بود...جلو تر که رفتم...
اوه نه....
حلقه...و یه برگه...
روی تخت نشستم و برگه رو که تا بود رو باز کردم شروع کردم به خوندن...حلقه رو هم توی دستم فشار می دادم...
«سلا م هری...
میدونم وقتی این نامه رو میخونی...من دیگه کنارت نیستم...من به یه دلایلی که خودت هم میدونی رفتم...لطفا از دستم ناراحت نباش و با عشقت خوش باش...
دوست دارم...خیلی زیاد...
بای...»
عشقم...؟
عشق من تویی عوضی...
اشک از چشمام اومد...
آنا عوضی...ا.ت حتما حرفای اون عوضی رو باور کرده...
زنگ زدم به زین...
یه بوق...دو بوق...بردار عوضی...سه بوق...
ا.ت:الو...
صداش رو که شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن...
ا.ت:الو...الو...چرا جواب نمیدی...مگه مرض داری...
بوق بوق...
قطع شد...زود از جام بلند شدم و از خونه زدم بیرون...حلقه هنوز توی دستم بود...اونو توی جیبم گذاشتم و به طرف خونه زین حرکت کردم...
..................
~.داستان از نگاه ا.ت.~
صدای زنگ در اومد...من توی این یک ماه خونه زین بودم...اون میدونه...
زین هنوز نیومده...وقتی صدای زنگ اومد فکر کردم زینه...پس زود از سرجام بلند شدم و رفتم سمت در...وقتی در رو باز کردم...زد حال کامل خوردم...اومدم درو ببندم که پاش رو گذاشت لای در...
هری:باید حرف بزنیم...
_من حرفی با یه خیانت کار ندارم...
هری:بذار بیام تو....همه چی رو توضیح میدم...
در رو ول کردم و اومد تو...من یه توضیح ازش میخوام...
_خوب بگو...
هری:باور کن داری اشتباه میکنی...من عشقی غیر از تو ندارم...
هری:اوه پس عزراــــٔیل هرموناش بهم ریخته بودن برای تو...!؟
با یاد اوری اون موقع بضغ کردم...
هری:آنا لعنتی...باور کن...من همه چی رو برات توضیح میدم...
_خوب توضیح بده دیگه....
اون آه کشید بعد گفت...
هری:من یه دختر خاله دارم به اسم آنا...طراح دکراسیون عروسی و جشن هاست...هفته پیش ازش خواستم که برای عروسی که میخواستم ینی سورپرایزت کنم ازش بخوام باغی که کرایه کردم رو خوشگل کنه...اون شب هم که ساعت سه اومدم خونه...یک ساعتش رو داشتم با آنا دعوا میکردم چون که اون اراجیف رو بهت گفت...بعدش همش توی ترافیک بودم...باور کن...
من یه ابرومو دادم بابا...
_ثابت کن...
گفتم و اون لبخند گرمی زد...اوخی ذوق کرد...
هری:بیا...بیا ببرمت پیش انا تا از زبون خودش بفمی...
اون گفت و دستم رو گرفت و منو کشوند از خونه بیرون...سوار ماشین شدیم و هری حرکت کرد...
بعد چند دقیقه جلوی یه خونه لوکس پارک کرد...
_واو...آنا چقدر خر پوله...
هری:خودش که نه...ولی شوهرش اره...
_شوهرش...؟
نفسم برید...
بیا...
وقتی در زدیم یه دختر خوشگل کوچولو در رو باز کرد...
هری:امیلی...
هری گفت و اون بچه روبغل کرد...
هری:مامانت کو...؟
اون اومد بگه که یه خانم هم سن و سال من یا شادم بزرگ تر اومد...
آنا:هی هری....اوه تو هم هستی...هورمونام بهم ریخته...
اون گفت و خندید...
هری:ببند آنا...به خاطر اون کار تو ا.ت یه ماه با من قهر بود...
آنا:اوه...
اون اومد سمت من...
آنا:اوه...معذرت میخوام...من میدونستم چون حرف نمیزنه حتما تو برداشتی و میخواستم شوخی کنم...
_نه عیب نداره...باعث شدی که من رابطم رو با هری قوی تر کنم....
آنا:خوب حالا....تا اینجا اومدید...محاله بذارم برید...بیاید شام...
هری امیلی رو گذاشت زمین و اون و آنا رفتم داخل خونه...
هری برگشت سمتم و دستش رو گذاشت پشت کمرم...
هری:باور کردی...؟
من جوابش رو با گذاشتن لبام روی لباش دادم...
اون روی لبم لبخند زد...
هری:خیلی دوستت دارم...
گفت و یه چیزی از جیبش در اورد...اوه حلقه...
جلوی پام زانو زد...
هری:خوب برای باره دوم...منو میخوای...؟
من سرم رو تکون دادم و اون حلقه رو برای بار دوم دستم کرد...
دستم رو گرفت و با هم رفتیم داخل خونه...
~.پایان.~