•تو با زوق و شوق میری میپری بغل لویی•(به اطلاع میرسانمکه پسرا هم پیشتونهستن)
ا.ت:لویی...لویی...یه خبرخوب...یه خبر خوب...
لویی:چیه چیشده...خفم کردی تو...
ا.ت:اول مژدگونی بده تا بگم...
لویی:منالان پول همراهم نیس...هری توپول باهات هست...؟
هری:اره...بیا...
•لویی پول رو از هری میگیره میده به تو•
لویی:خوب اینم مژدگونی بگو دیگه...
ا.ت:لویی یادته هفته ی پیش...
لویی:نه چشه...لطفا همه ی حرفت رو یجا بگو خلاسمون کن...
ا.ت:اوکی...یادته شب بود...توی تختمون بودیم...تو هی عذیت میکردی و خودت رو میمالوندی رو من...که دیگه اخر سر دیگه با زور فرو کردی تو منو همهی ابت رو ریختی تو من بهد متوجه شدیم که تو ک.ا.ن.د.م نذاشتی...یادته...(تو با جیغ)...داری بابا میشی...منم مامان...من حاملم...یوهو...
•تو اصلا حواست نبود که این حرف هارو بلند بلند گفتی و بعد چند ثانیه کل اتاق ترکید...•
هری:هههههههه...لویی جان...هههههه...مبارکه....ههههه
نایل:خخخخخخ...دارم عمو میشم....خخخخخ...مبارکه داداش...خخخخخ
زین:......(از بس خندید رفت اون دنیا)
لیام:یکمادب داشته باشید و مساـٔل جنسیتون روبلند بلند بیان نکنید...(لیام خودش رو نگهداشته که منفجر نشه)...بـــاشــــ...خخخخخخ...هههههه(منفجر شد...)
•لویی به پسرا توجه نمیکنه و صورتت رو میگیره و نزدیک صورتش میکنه و اروم لبات رو میبوسه•
لویی:دوست دارم...مامان بچم...❤
ا.ت:دوست دارم...بابا بچم...❤
...............