Hope(Harry)

1.4K 76 19
                                    

~.سال 1890.~

در روزگاران قدیم...
در شهری در اون دور دورا...شاهزاده ای زندگی میکرد...
این شاهزاده بسیار مغرور و خودشیفته بود...
مردم از شاهزادیشان زیاد خوششان نمی امد...
چون او به هیچکس جز خود اهمیت نمیداد و فقط به فکر عیش و نوش بود...
در یک روز...خبر مرگ شاه گوش همه مردم شهر رسید و تمام مردم شهر رو اشفته کرد...
انها میدانستند که اگه شاهزاده هری شاه شود...چه بلایی سرشان می اید...
شهر به کلی اشفته شده بود...
ولی از طرفی دیگر...
شاهزاده در حال فراهم کردن تدارکات عروسی خویش بود و اصلا به مرگ پدرش اهمیت نمیداد...
صبح شاه مرد...فردای ان روز سفره عقد برای شاهزاده چیدن...
د. مدت یک ساعت...تمام اشراف زاده ها از مجلس با خبر شدن و از سراسر دنیا به مجلس می امدن...
شاهزاده خوشحال بود...خیلی زیاد و اصلا غم از دست دادن پدر را در دل نداشت...
~.روز عروسی.~
هری تقه ای به در اتاق عروسش زد و بعد وارد شد...
هری:اماده ای...؟
عروس یک دور دور خودش چرخید و خود را در اینه برنداز کرد...
آنا:بله پرنس من...
اون دلا شد به ادای احترام و هری هم لبخند زد و او هم یکم خم شد و یک دست را در پشت کمر و یک دست را جلوی عروسش گرفت...
هری:افتخار میدید بانوی من...؟
او گفت و متنظر جواب ماند...
آنا:البته...
آنا گفت و دستش را در دست هری جا داد...
از در اتاق خارج شدن و به طرف سالن اصلی حرکت کردند...
با ورود انها همه از جای خود برخواستن...
تمام اشراف زاده ها و سرباز ها...به شاه و ملکه جدید خود تعظیم کردن...
هری و آنا به طرف صندلی های سلطنتی خود رفتم و روی انها نشستند...
هری شروع کرد به سخرانی کردن...
هری:خوب‌...من خیلی خوشحال هستم که الان اینجا هستم و در کنار شما و همچین تشکر میکنم از شماها که از سرزمین های دور به اینجا امده اید برای جشن ازدواج من...متشکرم...خوش بگذرونید...
همه دست زدن و دوباره به کار اول خود ینی خوردن و اشامیدن پرداختند...
هری یک لیوان شراب برداشت و کم کم از ان میخورد...به نظرش این محلس خیلی خسته کننده شده و حوصله هیچ چیز را ندارد...
لیوانش را روی سینی کنارش گذاشت...
میخواست سخنی بگوید که با صدای در همه صدا ها خاموش شد و قصر ساکت شد...
هری به لیام برادر بزرگ تره خود اشاره کرد که در را باز کند...لیام حرومزاده شاه است و حرومزاده اجازه حکومت را ندارند...
لیام در را باز کرد و به پیر زنی که پشت در بود نگاهی انداخت...
لیام:چه میخواهی...؟
او خیلی محکم گفت و پیرزن به هیکل خوب و خوش فرم لیام نگاهی انداخت و خیلی اروم و با صدای ضعیفی نجوا کرد...
پیرزن:با شاه کار داشتم...میتوانم او را ببینم...؟
لیام بعد از شنیدن این حرف پیرزن قهقهِ ای کرد و رو به او گفت...
لیام:بهتر است بروی پیرزن...شاه برای شخاص فقیری مثل تو وقت ندارد...
لیام میخواست در را ببندد که پیرزن جلویش را گرفت و با چشمانی که الان به رنگ ابی تغییر کرده اند و نور ابی ازشان خارج میشود گفت...
پیرزن:به شاه بگو بیاد...
اون گفت و لیام سرش را تکون داد و رفت داخل...
لیام به طرف جایی که هری ایستاده بود رفت و در گوش او ارام نجوا کرد...
لیام:یک پیرزن خیلی اصرار دارد تا تو را ببیند...و الان بیرون در منتظر است...
هری سرش را تکان داد و از اشراف زاده هایی که داشت باهاشون خوش و بش میکرد عذرخواهی کرد و به طرف در اصلی قصر رفت...
وقتی در را باز کرد و پیرزن را دید خیلی محکم و با صدایی کلفت گفت...
هری:چه میخواهی...؟
او گفت و پیرزن به او نگاهی کرد و گفت...
پیرزن:مقداری نان سرورم...از هفته‌ی پیش تا به حال غذایی نخورده ام...
سخن پیرزن که به اتمام رسید...هری خنده بلندی سر داد و رو به پیرزن گفت...
هری:بهتر است از همین راهی که امده ای برگردی...
هری گفت و خواست در را ببندد که پیرزن مانعش شد...
پیرزن:من فقط خواستم به شما کمک کنم...ولی خودتان نخواستید...
پیرزن گفت و در یک چشم به هم زدن به دختری زیبا تبدیل شد...
هری التماس میکرد و طلب بخشش میخواست...
پیرزن که حال به دختری زیبا تبدیل شده است رو به هری گفت...
پیرزن:من تو را تلسم خواهم کرد...تو به یک خون اشام تبدیل میشوی و تا روزی که بوسه عشق حقیقی را تجربه نکنی...این تلسم باقی خواعد ماند...
پیرزن گفت و از خود نور ابی به هوا منتشر کرد و بعد از دید خارج شد...
هری اشفته از جای خود برخواست و سر خود را با دوتا دستانش گرفته بود و فشارش میداد...درد شدیدی در ناحیه فک و لسه هایش احساس میکرد...
چشمانش هم چون خون قرمز شدند...
به داخل مجلس رفت...
تمام اشراف زاده ها با شگفتی به او که الان چشمانی قرمز دارد خیره شدند...
اشراف زاده:ببخشید سر...
حرف او تمام نشده بود که هری به او حمله ور شد و گردن او را با دندان های نیشش درید و خون از گردن ان فرد به بیرون ریخت...
همه افراد حاظر شکه شدن و از قصر پا به فرار گذاشتند...
طولی نکشید که قصر خالی شد و فقط لیام و آنا حظور داشتند...
آنا هراسان به طرف هری رفت و دستش را روی شانه او گذاشت...
آنا:هری...
و تنها کلمه ای بود که از دهان آنا قبل از پاره شدن گردنش بیرون امد...
°

Short StoryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora